حالا همگی یه لبخند!!!

بعضی وقتها میخوام یه کاری انجام بدم اما نمیشه. مث اون روزی که در یک حرکت آکروباتیک خواستم اینجا را حذف کنم. فقط مانده بود که تایید را بزنم و ….
اما نزدم.
گفتم شاید یه روزی، یه جایی، یه طوری، بازم دلم تنگ بشه که بخوام برم یه جایی و بخندم. اون روزی که اینجا را ساختم، یکی از اهدافم خندیدن و خنداندن بود!! فککککککککککر کن چه هدف والایی رو دنبال میکردم!!!

چند تا از پست هایی را که توی آن یکی وبلاگم بود رو با خودم به اینجا آوردم. اما نظراتتون و چند تا از پست ها جا موند. پست ها را که خدا بیامرزد اما شرمندۀ کامنت هاتون هستم. فعلاً هم میخوام بنویسم و با همان هدف قبلی: بخندم و بخندانم!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

پیله پرواز در سال جدید

پارسال همین روزا بود که فکر میکردم که سال معرکه ای رو در پیش دارم.
فکر میکردم که در سال ۱۳۸۹ می ترکونم. چون سال دو تا هشت (یا همان ۸۸)
تمام شده بود. سال ۸۹ را مث یه پیله میدیدم که می خواست باز بشه. خیلی بهش
امیدوار بود. اما برام مث یه علامت سوال بزرگ بود.
الان دیگه چیزی از سال ۱۳۸۹ نمانده. چند روز دیگه که بگذره، تمام میشه.
نیامدم این حرفا رو بزنم که دلتان بگیره. نه… آمدم بگم که سال ۱۳۹۰ یه حس
قشنگ رو بهم منتقل میکنه. نمی دانم چرا دوسش دارم. مث یه پروانه است که
میخواد از پیله در بیاد یا مث یه نوزاد که می خواد به دنیا بیاد و کم کم
قد بکشه و در آخر هم زمستانش را بده و یه بهار نو تحویل بگیره.

ولی انتظارم از سال ۱۳۸۹ بیشتر از اینا بود. پارسال این موقع چیزای
خوبی داشتم. چیزهایی که الان از دستشان دادم. اولیش نشاط بود. شور و
هیجانم به فنا رفت. نمی خوام آخر سالی دلگیرتان کنم برای همین، آرزوهای
قشنگ براتان میکنم. مث آن پیرمرده که غروبا، اول خیابان نادری، زیرپل، رو
ویلچرش می شینه میگه: الهی به آرزوی دلت برسی… الهی به آرزوی دلت برسی…
الهی به آرزوی دلت برسی…

پانوشت:

این چند تا پست را از وبلاگ جدیدم کپی کردم. از اینکه از ایمجا رفتم پشیمون شدم. انقدر برام عزیز بود که نتونستم رهاش کنم.

این پست هم آخرین پست سال ۸۹ بود

ای خدا بازم  خودت هوای ما رو داشته باش…

نگاه زمانه

چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟

حرفی برای گفتن داری؟؟

خانوم کوچولو، توی این زمانه، ارزش هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن داره….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

بافت فکری

امروز اتوبوس همش دخترونه بود (اصل فمنیسم را صرف کرده بودیم!) تا
حالا  صندلی  اول و دقیقاً پشت سر راننده ننشته بودم که امروز به این
توفیق اجباری نائل آمدم. کنارم نشسته بود. آرام در گوشش گفتم و گفتم و
گفتم. سرمان را به هم تکیه زده بودیم. شاید موهایمان را به هم بافته
بودیم، شاید!!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

ترم دوغی!

یادمه داداشم سال آخر کارشناسی که بود،
روش نمی شد سنش رو به کسی بگه. هر چند اصلاً پشت کنکور نمانده بود اما می
گفت:« ما پیرمردهای دانشگاهیم»

چند روز پیش تو نمارخانه دانشگاه یکی از
بچه های ترم اول حسایداری بهم گفت:«جوشهای صورتت به خاطر سن بلوغه!!»
گفتم:«نه بابا… از ما گذشته این حرفا» گفت:« مگه متولد ۷۲ نیستی؟؟»

آمد روی زبونم که بگم که دختر کوچیکم
متولد ۷۲ هستش :shock: اما گفتم به وقت باورش میشه. با خودم گفتم بذار فکر
کن که از نسل ۶۰ به نسل ۷۰ کوچ کردم. حالا چند سال بالا پایین که فرقی
نمیکنه :-D

سال آخری نیستم اما کم کم روم نمیشه به کسی سنم رو بگم، ما پیرزن های دانشگاهیم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…