شکست دیوار صوتی

در این دو سه روز تعطیلی همسایه مان عوض شد. شب عید قربان داداشم با دو تا بچه شیطونش آمدند به خانه مان و خارج از قوۀ تصورتان هست که چه آتیشی می سوزاندند. داداشم پشت یه در قایم و میشد و بچه ها دنبالش می گشتند، وقتی که پیداشان میکرد به هر وسیله ممکن ( که اغلب این وسیله داد و پـــــــخ و … بود) بچه ها رو میترسوند و اونها هم جیغ میزدن و ما میخندیدیم.اگه بگم که دیوار صوتی رو شیکسته میشد، خیلی دروغ نگفتم. دلم واسه همسایه مون سوخت. حتما پیش خودشون میگفت:« بابا اینا دیگه کین؟؟  کی زنجیر پاره کردن و آمدن اینجا؟؟!!»

امروز که از دانشگاه بر میگشتم، دیدم خونه شون تاریک و سوت و کوره. فکر کنم فرار کردن.

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر حکایت ملوان زبل

بچه بودیم، حالیمون نبود که این ملوان زبل داره چی میخوره که همه قدرت دنیا توی بازوهای قدرمندش جمع میشه و یه دفعه سرعتش میزنه بالا و …..

مامان چقدر سرِ بندۀ حقیر رو گول مالید و می گفت:« ازاینا بخور تا مث ملوان زبل بشی!» واقعا که چه الگوی خوبی!!! و از آنجا بود که با خوردن اسفناج، به دست نایافتنی بودن افسانه های ملل پی بردیم.

و حالا باز زمستان آمده و فصل خوراکی مورد علاقه ملوان زبل شده است و بازهم همان قصۀ ملوان زبل در حال تکرار است و باز هم مامان دوست دارد که ما بچه باشیم و سر ما  را گول بمالد، ولی افسوس و صد افسوس که ما خودمان بسی چند در گول مالیدن بر سر ملت حرفه ای شده ایم. (این جملۀ آخر، خالی بندی از نوع اعلا بود!!)

… و بازهم زمستان آمده (هر چند هم اکنون پاییز است ) و شاید رو سیاهی اش برای ما می خواهد باقی بماند که اسفناج دوست نداریم.

 …………………………………………………………………………

پ ن:

 ۱. راستی عیدتون مبارک. امروز آغاز ایام بین العیدین است. قربان تا غدیر.  هر روزتان عید باشه.

۲. ما هم به مناسبت عید هم که شده برای بلاگمان لباس نو  تهیه کرده و قالبش را عوض نمودیم 

 

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

یادبود

امروز به تشییع دوتا شهید گمنام دانشگاه آزاد  رفتم. مراسم خوب برگزار شد، یه مداح خوب رو کم داشت. اما حضور شهدا به اندازه کافی معنویت داده بود به فضا. اولش خواستم خیلی دربارش بنویسم اما الان که فکر میکنم میبینم که یه حس کاملا تجربیه .

تشییع شهدای گمنام دانشگاه آزاد اهواز

 

 

 

تشییع شهدای گمنام دانشگاه آزاد اهواز

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

 بعد از نمی دونم چند روز آمدم که بگم ، می خواستم آپ نکنم تا لب تاپ بخرم. اما دیدم انگار من و لب تاپ یه جا باهم نمی تونیم باشیم. به حقیقت این جمله که، هر موقع از همه جا ناامید شدید، خدا کارتون رو راه میاندازه پی بردم. تا  روزی که امید داری که اتفاقی بیافته و مشکلت حل بشه، همین طوری هی سنگهای بزرگتر جلو پات سبز میشه. اما اون روز که امیدت، ناامید میشه و میگی: ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…. میبینی که عین معجزه کارها راه میافته و راه هموار میشه. رمزش اون توکله، اون اعتقاد قلبی ماست که فکر میکنیم که الان خودمون داریم زندگی میکنیم. روزی که نتونستیم مشکلاتمون رو حل کنیم، میگیم: خدایا تا الان هر کاری میتونستم کردم، چرا کارم درست نمیشه؟ مگه سهم من از دنیا، فقط غم و غصه است. خدایا…. خودت مشکلاتم رو حل کن.  آخه خدا باید چی بگه. بگه بچه پررو من تو رو بوجود آوردم. من تو رو حفظت کردم  و الا اون روز خودت و ماشینت له میشدید. من حفظت کردم و الا لحظۀ تولدت میمردی. من از روح خودم در تو دمیدم و حالا تنهات نمیذارم.

خدایا…. نمی دونم که نقش من بین این ۷ میلیارد بشر چیه. اما میدونم هنوز از ما ناامید نشدی. چون هنوز هم داری نمونه هایی از ما رو خلق میکنی.  خدایا….شاید من اونی نبودم که تو عالم زرع بهت قول دادم. من قول دادم که به انسانیت برسم. اما تو میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است. چه رنجی می کشد آن کس که انسان است ؛ و از احساس سرشار است.

خدایا… یه چیزی برام یالنحل مونده. چرا پارسال اسمم بین بچه های عمره دانشجویی درآمد.(خودم میدونم که درآمدن اسم مساوی با رفتن به عمره دانشجویی نیست) اما تو که میدونستی، امسال دیگه نمیذارن، اسم بنویسیم، چرا قاچاقی بین اسمها ردم نکردی که برم؟؟  تو که میدونی ته دلم چه خبر بود. و الان که دوباره داره اسم مینویسن، چه خبر است. خدایا… خیلی دوستت دارم…. و خیلی دوست دارم که بیت الله الحرامت رو ببینم.

 

 

 پ ن: میدونم که خسته شدید از این همه جنفنگیات… اما خب، جای دیگه ای برای نوشتنشون ندارم. شما ببخشید

  ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

شراره ، شر و فرشته!

 اون روزا من سوم راهنمایی بودم و شراره اول. یه دختری که نمره انضباطش۱۶ بود و در درسهایی مث ریاضی و عربی تجدید آورده بود. بارها خودم درسش داده بودم؛ اما بازم هیچ….

 شراره مشکلات خانوادگی زیادی داشت. مامانش بیماری روانی حادی داشت که با هیچ کس سر سازش نداشت و بالطبع نمی تونست به وضع زندگی و اللخصوص بچه هاش برسه. با هیچ پرستاری که نمی ساخت هیچ، حتی با مادرش هم مشکل داشت. بابای شراره که نمی خواست خانمش رو که ۳ تا بچه هم ازش داشت طلاق بده؛ تجدید فراش کرد. با این ازدواج به مشکلاتشون دامن زده شد. پدر شراره هم  که خانۀ بزرگی داشت. خانه رو به دوقسمت تقسیم کرد. بالاخره یه پرستار پیدا شد که خانم بزرگ بهش ساخت و اینطور شد که شراره و شهره و برادرشون و باباش توی یه قسمت خونه زندگی میکردن و پرستاره و مامانه هم توی اون قسمت خونه. البته مامانشون رو فراموش نکردن و همچنان احترام زیادی براش قائل بودن. شراره اول راهنمایی بود و بلد نبود نماز بخونه. توی زندگی اش فقط یه روز، روزه گرفته بود و تا مدتها  گرسنه اش بود!! هر ماه روپوش مدرسه اش خراب می شد. در ۹ ماه سال تحصیلی حداقل ۱۵ جفت کفش رو نابود میکرد. اغلب کیفهاش فقط  یک هفته دوام می آوردند. یه روز موهاشو فر میکرد. یه روز صاف میکرد. یه روز هد میزدو یه روز دیگه موهاشو روغن میزد. یه روز هم میدیدی که با چادر آمده مدرسه. خلاصه کنم که ثبات شخصیت نداشت. همیشه لباساش کثیف و چروک و نامرتب و پاره بود. یه بار هم که می آمد لباسش رو اتو کنه ، می سوزوندش.

اما سرنوشت شراره قرار نبود که اینطوری تموم بشه. مامان جدیدش که یه خانم تحصیل کرده و خانواده دار و اصیل بود، به زندگی شون سر و سامان داد. هر سال آش می پخت و به تمام بچه های مدرسه راهنمایی میداد.(الان من دیگه در دبیرستانی درس میخوندم که کنار مدرسه راهنماییه بود) یه بار ازش پرسیدم که چرا اینکار رو میکنه. جوابم داد:« بین بچه ها، حتما بچه هایی هستن که وسعشون نمیرسه که یه آش خوب بخورن. میخوام که دعای اون بچه ها پشت سر بچه های خودم باشه….» دقت کنید: بچه های خودم. خیلی حرفه.یه خانم با اون همه تحصیلات و با اون درجه شغلی ،  زن دوم یه آقایی شد با سه تا بچه. مامان جدیدشون خیلی حرفا برای زدن داره حتما.

به هر حال. گذشت. تا اینکه یک ماه پیش، داشتم میرفتم دانشگاه که دیدم یکی تو کوچه صدام میزنه. برگشتم. دیدم شهره است. خواهر شراره . ازم پرسید:

–         داری میری دانشگاه؟

–         آره . چطور مگه؟

–         شراره هم میره دانشگاه

–         اِ… چی میخونه؟

–         مدیریت

–         کدوم دانشگاه؟

–         چمران.

 

منو میگید. بال در آوردم. دانشگاه چمران از بزرگترین دانشگاه های ایرانه. دانشگاهی که آرزوی خیلی هاست که توش درس بخونن. و حالا  شراره….

 واقعا خدا شراره رو دوست نداره؟ واقعا مامان جدیدشون رو خدا از آسمون نفرستاده؟؟ واقعا مامان جدیدشون یه فرشته نیست؟ واقعا خدا وسیله ها رو نمیده؟ بستگی داره که ما چقدر استفاده کنیم.

خدا هیچ وقت اونایی رو که با عشق آفرید و از روح خودش در اونها دمید رو فراموش نمیکنه. خدا خیلی مخلوقاتش رو دوست داره. خیلی. مهم اون امتحان زندگیه. مهم اینه که چطور پاسش میکنیم…ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

بعدا نوشت:

الان یادم آمد که اون روز فقط به یه خاطره ای که با شراره داشتم فکر میکردم. یه روز دم در مدرسه منتظر بودیم که سرویس بیاد دنبالمون و مابریم خونه. یکی از بچه ها به شراره گفت که خانم فلانی(یکی از بهترین معلم های ریاضی مدرسه مون) سر کلاس شون(سر کلاس دوست شراره که یه سال هم از شراره بزرگتر بود)، رو به یکی از بچه هایی که درس نخونده گفته:« اگه شراره رو میبینید که درس نمیخونه، به خاطر اینه که مامانش دیوونه است، شما ها چرا درس نمی خونید؟؟»!!! لعنت به آدمی که بلد نیست مثال بزنه.  دوستش شراره هم آمده بود و بهش میگفت که راسته مامانت دیوونه است؟

بیچاره شراره، هر چی میگفت که اینطور نیست، دوستش باور نمی کرد. شراره هم بهش گفت:« بیا از فرانک بپرس» شراره هیچ وقت از مشکلاتش نمی گفت اما در عالم همسایگی من مسدونستم جریان زندگی شون رو. رو به دختره کردم و گفتم:« شراره یه مامان داره بیا و ببین. هزار بار از مامان من و تو بهتره. اگه ببینیش حسودیت میشه. خانم فلانی نمیدونست چی بگه شراره رو خراب کرد. شاید با کس دیگه ای اشتباه گرفته» نمی دونم اون لحظه شراره چه فکری کرد. اما من هیچ وقت از دروغی که گفتم ژشیمون نیستم. آخه خیلی گناه داشت. آخه اون معلم ناحسابی نمی تونست برا اینکه بچه ها درس بخونن، یه مثال بهتر بزنه؟؟


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..