اندر احوالات استاد دوشیزه ف.

یک کم دیر رسیدم سر کلاس. داشت توصیف میکرد که چطور همۀ زندگیش را در غالب بک کیف لپ تاپ بردند: لپ تاپ، موبایل، دست چک، یک میلیون و دویست هزار تومان پول، لیست دانشجوها و حضور غیابها (هرچند استاد هیچ وقت حضور و غیاب نمیکند اما همیشه کلاسش مملو از دانشجویان جویای علم!!؟! است.)

دلم برایش سوخت. برای اولین بار احساس کردم دوستش دارم. احساس همزات پنداری خاصی کردی وقتی که گفت شش ماه پیش آن یکی لپ تاپش را دزدیده بودند.

خواستم بروم و استاد را تنگ در آغوش بگیرم.  اما نشد. هم فضا مناسب نبود، هم رویم نمیشد و هم اینکه استاد دوشیزه ف. به کسی پا نمیدهد که از این غلطها بکند!!

شیفته لبخند ملیحش هستم که حتی در آن لحظات هم از لبانش نرفت.

از عمق وجودش وصف میکرد لحظاتی را که پسره کیفش را زد و او مبهوت مانده بود و پسرک سرش را برگردانده بود و با ذوق در چهره مات او مینگریست.

فقط برای قدم زدن و  فقط برای رفع خستگی بعد از یک روز سخت کاری کمی با دورتر از خانه اش پیاده شده بود. هم از ماشین پیاده شد و هم از زندگی و دارو ندارش!!

فقط کمی زیادی سخت نمره میدهد. فقط امتحانهایش استرس زا و هستند و پدر جد ما را در می آورند. فقط همین و دیگر هیچ.

راستی نکند قضیه این لپ تاپهای سرقتی به بچه ها برمیگردد و او را نفرین کرده اند!! بالاخره شاید نیاکان و جد کسی موثر واقع شده (اسمایلی شیطونک و نیشخند انتقام طلبانه!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات اساتید

۱٫استاد درس اندیشه اسلامی۲ مان، در ترم ۲،
۶۰ صفحه درس داد و ۱۰۰ صفحه امتحان گرفت. از آنجایی همیشه آخرای کتاب، سخت تر از
اول آنهاست، نمره هامان زیاد خوب نشد. هر چند سوالها در حد کنکور دکترای تخصصی
اندیشه اسلامی ۲ بودند. نیاکانمان برای پاس کردن این درس ِ ساده، به کمکمان
شتافتند.

۲٫خانم ف. ، استاد درس خواندن۳، در ترم ۳،
کتابی را بهمان معرفی کرد و درس داد که در دوره کارشناسی ارشد تدریس میشود. هر بار
که میخواستیم سر کلاس برویم باید بیش از ۳۰۰ تا لغت به فارسی و انگلیسی در می
آوردیم(یعنی ۳۰۰ ضرب در ۲، مساوی با ۶۰۰). به زور نذر و نیاز و صلوات و به شدت
ناپلئونی قبول شدم. البته روز امتحان پدربزرگ های گرام، آخر کلاس لی لی بازی
میکردند و به قیافه آویزون ما می خندیدند.

۳٫آقای ج، در دبیرستان معلم برادرم بود.
برادرم در وصفش می گوید:« مثل مرگ   ازش میترسیدیم!!» ما هم در جواب گفتیم:«اصلاً
ناراحت نباش، ما هم همچنان عین مرگ ازش می ترسیم» چند روز پیش یکی از بچه ها سر
کلاس معنی یک کلمه را از عربی به فارسی خواسته بود که استاد در جوابش گفت: من از
همان اول میدانستم هیچی نمیشی.

در
وصف تدریسش هم همان بس که انگار ادبیات انگلیسی در شکم مادرمان بر روی ما دانلود
شده اما ما ازش استفاده نمیکنیم. و ایشان اصلاً احساس نمیکند که باید کمی هم چیز
به ما بیاموزد. امتحان هایش را هم که همه می افتند. به جز تعداد اندکی از خرخوان
ها.

راستی،
هر کس ۲تا غیبت داشته باشد، نمره میان ترم که بین ۶ تا ۸ نمره میتواند داشته باشد
را ازدست میدهد. چه امتحان بدهد و چه امتحان ندهد.

بگم
نقش اجدادمان چه بود؟؟ آنها نمی دانستند چرا نفرین ها و ناله های ما افاقه نمی کند
و چرا ما از غصه دق نمی کنیم و آنها انگشت تعجب بر دهان می گزیدند.

۴٫دوباره خانم ف. ، این بار در درسهایی مثل
فنون و صناعات ادبی یا نقد ادبی ۱٫ چه فرقی میکند؟؟ مهم این است که امتحان تستی را
اصلاً استاندارد نمی داند. سر کلاس همواره لبخند ملیحی بر لب دارد. همواره نیاکان
ما با ما همکلاس هستند بر سر امتحان و کلاسهای این دوشیزه خانم نقش دائمی خود را
به خوبی ایفا می کنند.

۵٫استاد ح، . اصلاً جیگــــــر. باقلوا. واسه
خودش جد تشریف داره. سنش خیلی زیاده. فکر کنید که استاد ج، شاگردش بوده!!!

۶٫چه کسی میگوید که دانشجو یعنی کسی
که به دنبال دانش است؟؟ دانشجو یعنی کسی که به دنبال استاد می دود!

۸٫چه کسی میگوید که ما با نسل های گذشته فاصله
داریم؟؟  اساتید گرام، پدر ما را که هیچ،
هفت جدمان را در آوردند و در آخر بر سرمان منت گذاشتند که «شما هیچی نمی شوید» و
ما را با آنها همکلاس کرده و فاصله بین نسل ها را از بین برده اند.

۹٫دانشجو یعنی درد. یعنی خون دل. یعنی کسی که
دعاهایش بر آورده نمیشود.

۱۰٫دانشجو یعنی ازدحام اتوبوس ها دم در
دانشگاه (بویژه قسمت خانمها)

۱۱٫دانشجو یعنی کسی که  دلش پر است و به اندازه ۱۰عدد حرف برای گفتن
دارد.

۱۲.دانشجو یعنی کسی که
حوصله دارد که ۱۱ تای این چرندیات را بخواند

۱۳٫دست مریزاد که تا ۱۲ با من بودی…

۱۴٫ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

خوشبختی واقعی

بعضی وقتها فکر میکنیم که شرایط موجود بدترین شرایط ممکنه و شرایط دیگران از ما بهتره.  فقیرها به دنبال پول هستند و پولدارها به دنبال آرامش. اگر شما اینطور فکر نمیکنید، خوش به حالتان . اما من بعضاً اینطور فکر می کنم.

امشب تکان خوردم. اسماس زدم:« زندگی حکمت اوست، چند برگی را تو ورق خواهی زد/ مابقی را قسمت/ قسمتت شادی باد» جواب داد:« قسمت من همیشه غم بود و مابقی اش هم سالار غم»

با خودم فکر کردم که بهش زنگ بزنم، ببینم که چی انقدر ناراحتش کرده.

از شوهر اولش در زمان عقد طلاق گرفته بود، چون در زمان عقد بهش دروغ بزرگی گفته بود. در واقع زندگی با همچین مردی فایده نداشت. خودش می گفت که به اصرار پدر و مادرش با او ازدواج کرده و ذره ای دوستش نداشت. 

زمانی که شاغل بود، عاشق یکی از همکاران ِ متاهلش شد و با او ازدواج کرد. مردی که وضع مالی خوبی نداشت. چهره بسیار کریهی داشت. از همسر اولش ۲ بچه داشت و…

ولی بالاخره ازدواج کردند. عروسی نگرفته بودند. دیگر سرکار نرفت.  بزودی بچه دار شدند.

و بازهم زندگی اش آن نیست که می خواهد و بازهم طلاق گرفت. مهرش را حلال کرد و حضانت(؟) پسرش قبول کرد. حالا بیکار، با دست خالی و پسری حاصل از ازدواجی ناموفق به خانه پدرش برگشته.

خواهر کوچکترش، شرایط بسیار بدتری دارد. 

پانوشت:

چند سال پیش گوشه دفتر خاطراتم نوشته بودم: خوشبختی درونی است، نه برونی. به آنچه هستیم بستگی دارد نه به آنچه داریم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…