چرا مادرمان را دوس داریم؟


چون ما را با
درد به دنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد




چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند




چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند




چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام،
با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما
را عصبانی می‌کند




چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش
می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد




چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا
در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته،بعد از یک تشر خودش هم پابه پایمان زحمت
می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم




چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کند




چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا
فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند




چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که
برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند




به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و
پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند




چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می
کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم




چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقۀ بعد در حالیکه عینکش به چشمش
است می پرسد:این عینک منو ندیدین؟




چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام
غذاییم ،حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم
بخوریم چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچم خسته شد بس
که مریض داری کرد




و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم،
چند روز بعد همه رو از دلش میریزه بیرون و خودش رو گول میزنه که :‌بخشش
از بزرگانه

چون مادرند!

پانوشت:

چیزی تا روز مادر نمونده.

مامان میگه براش «کش مو» بخرم. ببین چه مامان خوبی دارم!

پای مامانم الان توی گچه!

خودم از پله های دانشگاه افتادم و کمرم درد میکنه.

بابا حالش خوب نیس. هفته پیش توی ccu بود.

یه خونه جدید خریدیم، آتیش گرفت.

همه حرفهایی که گفتم راست بود.

حالا فهمیدین چرا کم پیدام؟؟

برام دعا کنین. برا اونایی که چند روز دیگه نتیجه ارشدشان میاد دعا کنید

راستی، راستی…. نمیدونم چرا نمیتونم براتون کامنت بذارم. اون عدده هست که باید تایپش کنی بعد کامنت بذاری، نمیاد. واقعاً چرا؟؟؟


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..

اندر احوالات استاد دوشیزه ف.

یک کم دیر رسیدم سر کلاس. داشت توصیف میکرد که چطور همۀ زندگیش را در غالب بک کیف لپ تاپ بردند: لپ تاپ، موبایل، دست چک، یک میلیون و دویست هزار تومان پول، لیست دانشجوها و حضور غیابها (هرچند استاد هیچ وقت حضور و غیاب نمیکند اما همیشه کلاسش مملو از دانشجویان جویای علم!!؟! است.)

دلم برایش سوخت. برای اولین بار احساس کردم دوستش دارم. احساس همزات پنداری خاصی کردی وقتی که گفت شش ماه پیش آن یکی لپ تاپش را دزدیده بودند.

خواستم بروم و استاد را تنگ در آغوش بگیرم.  اما نشد. هم فضا مناسب نبود، هم رویم نمیشد و هم اینکه استاد دوشیزه ف. به کسی پا نمیدهد که از این غلطها بکند!!

شیفته لبخند ملیحش هستم که حتی در آن لحظات هم از لبانش نرفت.

از عمق وجودش وصف میکرد لحظاتی را که پسره کیفش را زد و او مبهوت مانده بود و پسرک سرش را برگردانده بود و با ذوق در چهره مات او مینگریست.

فقط برای قدم زدن و  فقط برای رفع خستگی بعد از یک روز سخت کاری کمی با دورتر از خانه اش پیاده شده بود. هم از ماشین پیاده شد و هم از زندگی و دارو ندارش!!

فقط کمی زیادی سخت نمره میدهد. فقط امتحانهایش استرس زا و هستند و پدر جد ما را در می آورند. فقط همین و دیگر هیچ.

راستی نکند قضیه این لپ تاپهای سرقتی به بچه ها برمیگردد و او را نفرین کرده اند!! بالاخره شاید نیاکان و جد کسی موثر واقع شده (اسمایلی شیطونک و نیشخند انتقام طلبانه!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…