نقطه

image

گاهی میام و  یه صفحه جدید اینجا  باز میکنم و دلم میخواد فقططططط بنویسم. بعد پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم. بازم پاک می‌کنم و می‌نویسم.د در آخر دلیت میکنم و نمی‌نویسم…

آدمیزاد همینه. همینقدر عجیب. ‌همینقدر کلافه.‌ همینقدر خاطره‌باز…

الان من بازم پرت شدم تو گذشته‌هام…

یه دوست گرام بود که یهو، که بی هوا رفت… همیشه به دلیل رفتنش فکر می‌کنم. و به نتیجه نمی‌رسم… همیشه فکر می‌کنم اگر بود، شاید الان من نویسنده شده بودم!!! ولی حالا که دیگه تقریباً هیشکی وبلاگ نمی‌نویسه، من اینجا رو دو دستی چسبیدم! گاهی فکر می‌کنم چرا هنوز دارم وبلاگ می‌نویسم؟ بعد میگم: چون نوشتن رو دوست دارم. چون اینستاگرام نتونست (مث خیلیای دیگه) منو جذب کنه.

برا خودمم عجیبه که اینجا رو چسبیدم… یه وقتایی میگم چرا نمیگذرم ازش؟!

بعد فکر میکنم که اینجا مث یه نوزاد بود که من انقدر پا به پاش صبوری کردم تا انقدر بزرگ شد. حالا که بالغ شده، نمی‌تونم بذارمش به حال خودش. حتا با این وبلاگ هم خاطره ها دارم… خیلی بده که همه چی عوض بشه و ببینی دو دستی یه چیز قدیمی رو چسبیدی!

پانوشت:
فکرها دارند مغزم را می‌خورند…
قول میدم مطالب جدیدتر وبلاگ، خنده به لب‌هاتون بیاره…

کجا بریم؟

image

حوصله‌ام سر رفته بود. دلمم گرفته بود. تو دلم گفتم به آقاسید میگم، منو ببره یه جایی که دلم باز بشه! از این فکر خوشحال شدم. :)
بعد گفتم:خب پیش کی بریم که خوب باشه؟ بشینیم حرف بزنیم و ‌دلمون  باز بشه؟!
یه دفعه مثل چراغ بالا سرم یه چیزی روشننننن شد. گفتم میریم پیش پدربزرگ. خیلی خوشحال بودم.‌موبایلمو برداشتم که به آقای همسر بگم، ببینم برنامه‌اش چیه برای عصر؟ وقت داره که بریم؟!
یدفعه یادم اومد پدربزرگ دو ماه پیش از دنیا رفته…..

پانوشت:
درباره حسی که اون لحظه پیدا کردم، حرف بسیاره، اما… کلمه نیست!

گودزیلایِ درون!

image

آدم وقتی مادر (یا پدر) می‌شود، با ابعاد جدیدی از شخصیت خودش آشنا می‌شود. اغلب انسا‌ها یه گودزیلایِ درون دارن. که اغلب خاموشه.

یعنی من حس می‌کنم گاهی نرگس‌سادات فقط میخواد این گودزیلا رو بیدار کنه وگرنه هیچ قصد دیگه‌ای نداره. باور نمی‌کنید؟! توجه شما رو به ادامه‌ی ماجرا جلب می‌کنم:

شدیداً خسته و‌ عمیقاً بی‌حوصله بودم‌. از شدت سردرد چشم راستم مرتب اشک می‌ریخت. نیم کره راست مغزم کرخت و بی‌حس بود، گوش و فک و دندانم هم همین حس رو داشت. از شدت خستگی فقط دلم می‌خواست بمیرم. این گلودرد عجیب هم داشت خفه‌ام می‌کرد. اینا همه در حالی بود که اون‌روز خیلی خوب خوابیده بودم، هیچ‌ موضوع ناراحت‌کننده‌ای هم وجود نداشت. اما با این حال، بازم مغزم بی‌حس بود :(

گفتم بذار هندونه بیارم و‌ بخوریم. داشتم هندونه رو‌ تکه می‌کردم که نرگس‌سادات اومد و گفت: برا من پوست نگیر، با پوست میخوام. با پوست بهش دادم. گفت: نه. کوچیکه. بزرگ‌بده. یه تکه بزرگتر جدا کردم. دادم دستش.‌گفت بذار تو بشقاب. گذاشتم... نه بشقاب خودم... گذاشتم ‌تو بشقاب خودش. نه.‌اون بشقابم… گذاشتم‌ تو اون بشقاب. چنگال هم بذار. گفتم: خب پوست داره. چنگال نمیخواد. گفت: پوستشو بگیر.‌ چنگال میخوام.  من: :| :| :| اطاعت امر فرمودم. یدفعه جیغ زد: چرا پنیر نذاشتیییییی؟؟؟؟؟!
من: مگه پنیر میخوای؟ خب هندونه رو‌بخور دیگه!
نرگس: نههههه :( :گریه میخوام با پنیر بخورم.
حرصم‌دراومد. الان باید مینشستم لقمه می‌گرفتم براش. گفتم بر شیطون لعنت!
سه تا ساندویچ‌کوچولوی نون پنیر گرفتم و‌گذاشتم تو بشقاب و‌ دادم دستش. گفت: ساندویچ دوست ندارم.‌لقمه درست کن
نشستم پیشش و لقمه درست کردم براش.  تقریباً بیشتر هندونه‌اش رو خورده بود. دهنش رو باز نمی‌کرد که لقمه رو‌ بذارم دهنش. سرش رو‌می‌برد عقب. یکی از ساندویچ کوچولوها رو‌ خودم خوردم. بازم جیغ زد: مال خودم بود. چرا خوردیش؟!
بهش گفتم: میشه انقدر حرفتو عوض نکنی؟! هندونه ات رو بخور که اگه نخوریش، خودم الان میخورمش!
ساکت شد. تمام!
خشونت خیلی وقتا جواب میده!

دوستی دارم بهتر از برگ درخت

image

شاید هرکسی آرزو داشته باشه که یه اکیپ از دوستایی داشته باشه که با آرمان‌هاش هماهنگ باشن. من سال‌ها این خلأ رو حس می‌کردم‌. که بالاخره پیدایشان کردم.
دوستانی بهتر از برگ درخت
بهتر از آب روان

من با هنرمندترین‌ها، پایه‌ترین‌ها، دلسوزترین‌ها، خارژی‌ترین‌ها، عکاس، زیورآلات ساز و غیره‌ترین‌ها دوستم. اکیپ دوستی‌ِ ما، کامل ترین است.

یعنی فقط خدا می‌داند که چقدر از داشتنشان خوشحالم. چقدر باهاشون خوشحالم و بهم خوش می‌گذره. چقدر انرژی مثب می‌پراکنند…

امروز این بهترین‌ها، مهمونم بودن. حس می‌کردم بهشت همینجوریه. حس می‌کنم خدا دوستم داشت، که این دوست‌ها رو بهم داد. خدا رو شکر…
——————————————————————–

یه عکس از مهمونی دیروز:
image

مردها کیستند؟ چیستند؟

image

مردها موجودات عجیبی هستند. خیلی عجیب… از جنس سنگ‌اند، اما مهربان. کوه‌اند، اما لطیف. حضورشان امنیت‌بخش‌ترین حس دنیا رو تزریق می‌کند.

همسر ‌خانه نبود. حس عدم امنیت تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود. فکر می‌کردم، حالا اگه خونه بود، مگه چکار می‌کرد؟! خب انقدر خسته بود که دیگه نمی‌کشید و‌ تا حالا بیهوش شده بود.‌ مگه چکار می‌کنه برات؟!
بعد خودم جواب می‌دادم: حضورش عین امنیته. فقط باشه، خواب باشه…

چقدر خوبه که به راااااااااحتی, تکیه می‌کنم به مهربان‌ترین کوه دنیا. به سیدمَهدیِ جان…

پانوشت: اگر بهش نگم وبلاگمو بخون، شاید چند ماه دیگه بیاد بخونه. اما بهش میگم، که بیاد ببینه، وقتی که خونه نیست، انگار هیچی نیست…