دختر شیرین من

نرگس‌سادات یه پَـــر رو زیر مبل پیدا کرد. فکر کرد که یه جانوره. مثلاً موش، جیرجیرک یا حتا مارمولک. و به تشویق باباش، اونو با دستمال کاغذی گرفت و برد انداخت سطل زباله!! در زیر، صحبت‌های من و نرگس‌سادات رو درباره‌ی این موضوع می‌شنوید :)

در آخر هم یه شعر می‌خونه…

record20160820133417

 

مهمان مامان

image

کمی سرما خوردم. ظهر به نوبت دخترا  هی بیدار شدن و نتونستم بخوابم. سر درد داشتم. برای شام آب عدسی درست کردم. خونه هم کاملاً مرتب نبود. اسباب بازیای نرگس‌سادات و رختخواب فاطمه‌سادات (خواب بود) وسط هال بود. ما هم یه گوشه نشستیم شام بخوریم که‌ زنگ خونه رو زدن‌. مهمان اومد… سریع غذا رو
گذاشتیم تو آشپزخونه. سعی کردیم تا دارن از پله‌ها میان بالا، از عمق فاجعه کم کنیم! خونه اصلاً کثیف نبود. اما خب زندگی در خونه‌مون جریان داشت…
اومدن و ‌معذرت خواهی کردن که بی‌خبر اومدن و دلیلش رو توضیح دادن :) بعد رفتم تو آشپزخونه که شربت درست کنم. آبلیمو نداشتیم. فکر کردم. عرق نعنا رو از زیر میز و تو سبد کشیدم بیرون. آب خنک تو یخچال نداشتیم. آب تصفیه ریختم و تصمیم گرفتم با یخ خنکش کنم. در فریزر رو باز کردم. جا یخی خالی بود. یخ هم نداشتیم :| سردردم صدبرابر شد. حس می‌کردم یه عالمه آدم نشستن  داخل جمجمه ام و دارن با هم حرف می‌زدن… داشتن فکر می‌کردم: میوه هم نداریم.‌‌.. حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ حالا چکار کنم؟ خیلی حالم گرفته شد. نشستم از کابینت پایینی سینی دربیارم که لیوان‌ها رو بذارم توش. حس کردم مغزم داره منفجر میشه. سرم رو به کابینت تکیه دادم. سید سرپا وایساده بود تو هال.‌نمیدونم منو دید یا نه. اما یه لحظه تو دلم گفتم: مهمونت غریبه که نیست… چت شده؟ بلند شو…

شربت رو ‌آماده کردم. وقتی خواستم بریزم تو لیوان یادم اومد که یخ لیوانی و بزرگ داریم. سید رو صدا زدم. و بهش گفتم. یخ رو شکست. ‌ریخت تو پارچ و همش زد.‌ و خنک شد… ریختم تو لیوان و بردم براشون. سردردم بهتر شد! تو دلم گفتم: چه سردرد مسخره‌ایه! به نوع پذیرایی از مهمان ربط داره!!! :دی
بعد چایی و بسکوییت و کیک آوردم‌. میدونستم بسکوییت داریم، اما خیلی سخت پیداشون کردم. گیج شده بودم انگار. یعنی تأثیر داروهای سرماخوردگی بود؟ یا چی؟ طفلی مهمونامون نمیدونم متوجه شدن؟! چندبار هی گفتن ببخشید…

در کل خوب بود. نشستیم. حرف زدیم‌. ‌نرگس سادات مثل همیشه لطف کرد و هم جلوی مهمونا چایی رو ریخت و هم شربت رو ریخت کف آشپزخونه و سرامیکها چسبناک شدن.  یادم باشه فردا آشپزخونه رو بشورم….

پانوشت: زندگی جریان داره…

ماکارونی

image

قبل از ظهر بود. داشتم ناهار درست می‌کردم، همینطور که بالا سر غذا وایساده بودم و آبجوش اومد و خواستم ماکارونی رو بریزم تو قابلمه، گفتم بذار ببینم روش نوشته  این بسته برای چند نفره؟ (دفعه قبل روی ماکارونی نوشته بود). نگاهی کردم‌.‌ننوشته بود. فقط توضیح داده بود که ده دقیقه تو آبجوش و نمک….
همچین که این آبجوش و نمک رو خوندم، پرت شدم تو گذشته‌. اون روزایی که ننه‌ای هنوز بودش. اون روزایی که هنوز مزاحم تلفنیا منقرض نشده بود. ننه‌ای اغلب صبحها تنها بود. خاله ها می رفتن سرکار‌. شماره تلفنشون هم شدیداً رُند بود و مزاحم‌های دائمی داشتن… همیشه یه آقایی زنگ می‌زد و چیزای مختلف می‌گفت. مثلا‍ً یبار بهش گفته بود که از زندگی خسته شده و می‌خواد خودکشی کنه. ننه‌ای نصیحتش کرد. اما اون هی از مشکلاتش گفت. در آخر تلفن رو که قطع کرد، ننه‌ای حالش بد شد. مشکل قلبی داشت. (همون مشکلی که باعث شد از دنیا بره).

بهش می‌گفتیم تا دیدی مزاحمه، قطعش کن. اما انگار دلش نمی‌اومد تلفن رو قطع کنه و به حرفای مزاحم گوش نده. انگار خودشو‌ موظف می‌دید که حرفاشو بشنوه.

یبار یه آقایی زنگ زد و ازش پرسید که چطور ماکارونی درست کنم؟ ننه کلی براش توضیح داد. آقاهه هم تشکر کرد و قطع کرد. (از لحاظ تنوع در مزاحم‌های تلفنی :دی ) بعدش که ننه برامون تعریف کرد، بهش گفتم: خب بهش می‌گفتی پشت بسته‌ی ماکارونی نوشته چطور درستش کنی…

شروع کرده فاتحه خوندم براش و ماکارونی رو ریختم توی قابلمه. به این فکر کردم که ممکنه یه روز که نوه‌ام داره ماکارونی درست می‌کنه یاد من بیوفته و برام فاتحه بخونه؟! اصلاً نوه‌ای خواهم داشت؟! اونو خواهم دید؟! بغلش می‌کنم؟! چه فکر نازک غمناکی‌‌‌ … دچار باید بود…

ماکارونی رو ریختم تو آبکش…

خواب دیدم…

image

(اول اینو بگم که کلاً من خیلی خواب می‌بینم.  خیلی  هم خواب می‌بینم که دانشجوام.)

خواب دیدم که دانشجوام. رفتم دانشگاه. فاطمه سادات رو هم بردم! (یه مشکلی که من زمان دانشجوییم داشتم این بود که شماره کلاس‌ها‌ یادم رفت. یه دلیلش هم این بود که خیلی کلاس‌هامون در ساختمان‌ها و طبقات مختلفشون برگزار می‌شد. حتا چندبار پیش اومد که انقدرررر پیدا کردن کلاس طول کشید که نصف کلاس رفت، بعدش پیداش کردم و دیگه اون جلسه اصلاً نرفتم سرکلاس. همیشه هم استرس این موضوع رو داشتم و با مهرنوش هماهنگ می‌کردم که اشتباه نکنم)
بعد خواب دیدم که مهرنوش دیگه دانشجو نیست و من باید تنهایی کلاس رو پیدا کنم. اون دفتری که برنامه کلاسیم و شماره کلاس‌ها رو نوشته بودم، رو پیدا نمی‌کردم. بچه بغل، تو دانشگاه می رفتم و کلاس رو پیدا نمی‌کردم. (کلاً هیچی پیدا نمیکردم دیگه! خودتون بدونید!! :دی)
خووولاصه به سختی کلاس رو یافتم. استاد سر کلاس بود :( . یواااش رفتم تو کلاس‌. جلسه قبل هم بدلیل نیافتن کلاس غایب بودم‌. این جلسه‌ی دوم ترم بود‌. دیدم استاد داره تمرین‌های حل‌شده‌ی بچه‌ها رو نگاه می‌کنه. من که اصلا تمرین نداشتم. خبر نداشتم :o  فهمیدم تا کجای کلاس تمرین‌های بچه‌ها رو نگاه کرده، رفتم بین بچه هایی که استاد تمرین هاشونو دیده بود نشستم‌. به زووووووور صندلی خالی پیدا کردم. دیدم دو تا دیگه از همکلاسیام هم نی‌نی هاشونو آوردن. اونا رو صندلی خوابن (بچه های بهشتی! هر کجا مادر لازم بدونه، کودک میخوابه!!).

بعد دیدم استاد دست سه تا از پسرها رو با یه پارچه ای به پنجره بسته. اینا تمرین انجام نداده بودن. :|
خلاصه حسابی کپ کرده بودم. که کلاس تموم شد. تو راهرو یکی از همکلاسیام رو دیدم. ازش پرسیدم کلاس فرانسه کجا برگزار میشه، باهم رفتیم سر کلاس. و استاد کهن (چقدررررر استاد خوبی بود!❤) سرکلاس بود. فاطمه سادات هم خوابید .  :) منم به درس و‌ مشقم رسیدم.

بعدش هم بیدار شدم…

ناهار دعوتیم

image
آه...

امروز من و زینب (دوستم)، ناهار دعوت بودیم خونه‌ی فاطمه (دوستم). بعد چون می‌خواستم که حتماً ناهار رو با همسرم بخورم. به فاطمه گفتم که برای ناهار نمیام. اما عصر میام.
ساعت ۲ عکس ناهار رو فرستاد. آه از دلم برآمد!

گفتم: نامردااااا… این آلبالوی پلویِ جان رو تنهایی نخورید… برا منم بذارید:o😨😨😱

اونا هم گفتن باشه…

البته الان ساعت نزدیک ۶عصر هستش و من هنوز نرفتم.‌خواستم این خاطره اینجا ثبت بشه…

بعداً نوشت: ساعت ۷ رفتم‌ هشت هم برگشتم. بعد اومدم خونه بابام. نشسته بودم رو مبل. فاطمه سادات تو بغلم خوابید. منم نشسته خوابم برد… خواب دیدم با دوستام دورهمی داریم…