استقلالت تو حلقم!

خانوم کوچیک دوساله شد. و من این همه تغییر بعد از روز تولد دو سالگیش رو اصلا نمی تونم باور کنم!!!!
چند روز قبل که رفتم وضو بگیرم، وقتی برگشتم، دیدم که صندلی آشپزخونه رو تا کنار گاز کشیده و رفته بالا و گاز رو خاموش کرده، خیلی ترسیدم. از اینکه دستش نسوخت و کلی براش توضیح دادم که نباید دست بزنه و این کار خیلی خطرناکه.
همون روز داشتم غذا درست می کردم که دیدم روی بخاری وایساده و به آیفون دستش رسیده و در حیاط رو باز کرده. بخاری گوشه خونه است و استفاده نمیشه. اما واقعا فکرشم نمیکردم که چند طبقه ای از صندلی و چهارپایه بسازه تا بره بالای بخاری و به آیفون عزیزش دسترسی پیدا کنه.خلاصه تغییرات بسیار محسوس هستن.
یا یه چیز دیگه کلمه ” خودم” هستش. هر کاری رو سعی می کنه و تلاش بسیار می کنه که خودش انجام بده. و همش میگه: خودم! خودم! خودم!

می دونم که داره استقلال رو تجربه می کنه و من باید اجازه بدم بستنی رو روی مبل بماله، چون برای خلاقیت و هوشش خوبه. اما واقعا نمی تونم این اجازه رو بهش بدهم و نمیتونم اگه با این صحنه مواجه شدم، آرام و خوشکل برخورد کنم!

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

ای دل محرم آمده

image

این روزها همش اینو زمزمه می کنم:

ای دل محرم آمده، وقت عزا شده
      ماه عزای حضرت خون خدا شده

پانوشت:
خیلی منتظر محرم بودم و امیدوارم توفیق پیدا کنم که چند شب در یک مراسم خوب شرکت کنم. چند سالی هست که مراسمی که به دلم بچسبه، نرفتم.

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تولد دو سالگی

دیروز تولد خانوم کوچیک بود. چقدر زود دوسالش شد. و الان میتونم اون جمله تکراری رو بگم: بچه ها چقدر زود بزرگ میشن.

تولدش خوب برگزار شد و خوش گذشت. هر چند بسیااااااار دیر تصمیم گرفتیم و تا همون دقایق قبل از پهن کردن سفره, هنوز آقای همسر داشت خرید می کرد!
بسیار زیاد خسته شدم ولی خوشحالیمچن و اینکه دور هم بودیم, می ارزید.

شب که داشتم می خوابیدم به این فکر کردم که در تمام مجردیم هیچ وقت احساس “کمبود خواهر” نداشتم، حتی یک کم هم خوشحال بودم که مثلا تختم دو طبقه نیست و اتاقم رو با کسی شریک نیستم. اما از  چند روز قبل عروسی و پروژه آماده سازی خونه، منو بفکر فرو برد که داشتن خواهر چقدر خوبه. اینکه خواهری داشته باشم که به فکرم باشد و دلسوز و همراه. حرفهایم را بشنود. اما خب ندارم!

دیروز با خودم فکر می کردم اگر خواهری داشتم، حتما از ظهر می آمد کمکم، و شب تا ظرفها رو نمی شست، نمی رفت. دیروز من و آقای همسر کارها را انجام دادیم و در گوشی بهتون بگم که ظرفها رو هنوز هم فرصت نشده که بشورم.

همه این حرفها، فکرهایی بود که دیشب از ذهنم عبور کرد. بعدش به این فکر کردم که اگر خواهری داشتم که خواهر خوبی نبود، یا اینکه از ما خیلی دور بود هم ایده آل من نبود! آرزو کردم که خدایا من خواهری نداشتم، خواهر ایده آلی روزی دخترکم کن….

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

می خوام مامان خوبی باشم -۳

می خوام مامان خوبی باشم، اگه بقیه بذارن.

نقطه سر خط

پانوشت:
همچنان معتقدم سخت ترین قسمت بچه داری، داشتن عکس العمل مناسب نسبت به خیرخواهانی است که موقعیت مادر رو در نظر نمی گیرن و فقط خیر و صلاح بچه رو می خوان.
یکی از دوستام می گفت: آدم هر چقدر نازک نارنجی باشه، وقتی مامان بشه پوست کلفت میشه، چون هر کی از راه برسه یه مشت حواله اش می کنه!!! البته شوخی می کرد اما خب بخشی از واقعیت رو می گفت. اون واقعیتی که مادران کمتر ازش حرفی می زنن و مثل یه راز نگهش می دارن تا به دختراشون برسه.

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نمچمه – ۲

تو گروه تلگراممون، از دوستام پرسیدم:
تا حالا شده حوصله تون سر بره، و شدیدا دلتون یه چیزی بخواد اما ندونید چی میخواید؟؟؟ من چند روزه اینطوری شدم

همه دوستام اومدن گفتن: زیاااااااااااااااد… نصف عمرمون اینطوری بودیم

من فکر می کردم خودم فقط اینطوری هستم. خدا رو شکر کردم که فقط چند روز به این درد مبتلا شدم!

پانوشت: و یاد اون بزرگی افتادم که میگفت این رخوت از کثرت نعمته. که باعث میشه هیچ چیز اون لذتی که باید رو دیگه نداره.

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…