خیلی سال پیش، حدود سال ۱۳۷۵٫ همسایهای داشتیم که مستاجر بودن. توی یه اتاق کوچیک زندگی میکردن. زندگیشون بسیار فقیرانه بود. دو تا دختر کوچیک داشت که بسیار لاغر بودن (خودش می گفت چون کولر نداریم و دخترا اذیتن، تپل نمیشن). خیلی از ضروریات زندگی رو نداشتن. الان که فکرش رو میکنم باورم نمیشه که تو هوای داغ تابستونای اهواز، اونا چجوری بدون کولر زندگی میکردن. خانمه می گفت شبها پارچه خیس میکنیم، میذاریم رو کمرم و شکممون تا خنک بشیم و بتونیم بخوابیم. با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردن. الان می فهمم که تقصیر خانمه بود که اینا وضعشون اینجوری بود. مرد خونه، نظامی بود. یعنی شغل داشت. هر ماه حقوق میگرفت. اما اینا پیشرفتی نداشتن. نکته قابل توجه این بود که مثلاً خانمه برای ناهارشون یه قابلمه بزرگ پلو میپخت. بعد اضافه می آمد. همه اون غذایی رو که اضافه اومده بود رو میریخت دور!! (باورتون میشه؟)
چند سال بعد، مامانم یه بار خانمه رو تو خیابان دید. برا مامانم تعریف کرد که از همسایگی ما که رفتن، اوضاعشون خیلی بدتر شده. شوهرش رو به جرم خرید و فروش اسلحه های دولتی یا یه همچین چیزی گرفته بودنش (گفتم که نظامی بود). خلع درجه شده بود. به دادگاه نظامی رفته بود و حالا در زندان بود.
مامانم خیلی واسش ناراحت شد. می گفت اینا چرا وضعشون بهتر نمیشه. چرا همش بد میارن. خولاصه دو سال پیش دوباره مامانم توی یه مهمونی دیدش. گفت که شوهرم بیگناه بود. واسه اشتباهی که کرده بودن، بهش درجه تشویقی و ترفیع رتبه دادن. حالا هم تهران زندگی میکنیم و خونه سازمانی در فلان جا (یکی از مناطق خوب تهران) بهمون دادن.
ان مع العسر یسری…
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…