صل الله علی الباکین علی الحسین
الوقایع الاتفاقیه (در سفره ابوالفضل مامان خانم!):
۱٫
همسایه مون با دخترش، اولین نفرایی بودن که آمدن.داشتم
روی شیرینی ها رو سلفون میکشیدم. آمدم که سلفون رو قیچی کنم، دستم رو هم باش قیچی
کردم! هیچی دیگه، همینطوری خون فواره میزد. خالم گفت:« برو یه تخم مرغ بیار ببینم
کی چشت زد!»
۲٫
چِشَم تاب خورد
دیدم همون همسایه مون دوباره داره نگام میکنه. نمیتونستم از زیر نگاهش در برم.
آمدم که یه ظرف دردار از کابینت بالاییه در بیارم….. کلی ظرف دردار نقش بر زمین
آشپزخانه شد! به خالم گفتم:« تخم مرغ لازم نیست، خودم پیدا کردم سقه سیاه رو!!»
خالم یه نگاهی بهم کرد و گفت:« همسایه تون چند تا پسر داشت؟» من:« دوتا!»
۳٫
امروز یه قابلمه
پیاز خرد کردم. چون مامانم اعتقادی به غذاساز نداره و میگه کار دست یه چیز دیگه
است! هرچی اصرار کردم که بیست کار میکنم،
قبول نکرد. منم در حیاط نشستم و اشک ریختم و برای پیاز داغ آش، پیازها را به امر
مامان خانم، با چاقو خرد کردم که کار دست باشد… هی ی ی ی لوله گاز….
۴٫
در حیاط نشستم ،
چون حاج خانم میگن:«بوی پیاز تو خونه میپیچه و در ضمن همه اشکشون در میاد. برو تو
حیاط پیازها رو خرد کن که فقط خودت گریه کنی!» صل الله علی الباکین علی الحسین….
۵٫
دیگه براتون بگم
که اینجا هوا خوب است، آنجا چطور؟
۶٫
و بازم براتون
بگم که حال ما هم خوب است. حال شما خوب چطور؟؟
۷٫
دنبال چی
میگزدی؟؟؟
۸٫
آها… قرار بود
امشب سورپرایزت کنم؟؟؟؟
۱۰٫
اصلاً حسش
نیست… فردا شب میگم
۱۱٫
واااااا….
خواهر(برادر) چرا گریه میکنی؟؟؟ مرد (زن) که گریه نمیکنه!
۱۲٫
یعنی باید
مستقیماً بگم؟ این همه هی گفتم صل الله علی الباکین علی الحسین نفهمیدی؟؟
۱۳٫
اگه میدونستم
انقدر IQات پایینه ها، هیچ وقت بهت نمیگفتم. تا اطلاع ثانوی وقت داری که حدس بزنی!!
۱۴٫ اونایی رو که به صورت مستقیم در چت و کامنت
قبلاً بهشون گفتم، لطف کنن و کمی سکوت اختیار کنن و عرصه رو برا بقیه باز بذارن.
۱۵٫
کامنت ها استثناً
از این مدلهایی هستش که باید تایید بشه!
۱۶٫
انقدر هی میای
پایین که چی بشه؟
۱۷٫
میخوای یه چیزی
بگم اطلاعات عمومی ات زیاد بشه؟
۱۸٫
نه بابا…
سورپرایز رو نمیگم.
۱۹٫
صبر کن…الان
میگم
۲۰٫
انقدر سرگرم
خوندن و سورپرایز و این حرفا شدی که متوجه نشدی که این سوال شماره ۷ نداشت.
۲۱٫
همین که رفتی و
بالا و چک کردی برام کافی بود.
۲۲٫
ای خدا بازم خودت
هوای ما رو داشته باش
اضافه (همون بعداً)نوشت:
الان که دارم اینو مینویسم شنبه است. امروز رفتم دانشگاه. نمرات نگارش پیشرفته رو زده بودن. از ۴تاکلاسی که با استاد گرام داشتن، و تعدادشون به راحتی از ۱۰۰ نفرتجاوز میکرد، تنها ۱۲نفر قبول شده بودن و همین جا افتخار اعلام میکنم که اسم من جزء اون ۱۲ نفر نبود! و به قیافه ای که اندازۀ کش آمدنش قابل توصیف نیست و هنوز هیچ اسمایلی برایش طراحی نشده و نخواهد شد( چون غیرقابل توصیف است دیگه!) برای اولین بار در عمر خود، با حفظ کلاس کاری ماجرا،در یک درس ۲ واحدی رو سقوط کردم(همون ا.ف.ت.ا.د.م.). برای اینکه همه چیز رو گفته باشم اینم بگم که وقتی آمدم خونه با یه قیافۀ خیلی حق به جانب، هیچی درباره شاهکار هنری ام نگفتم. بله… ما اینیم دیگه…چیه؟ خب توانا بود هر که دانا بود!
Normal
۰
false
false
false
EN-US
X-NONE
AR-SA
MicrosoftInternetExplorer4