سخت ترین ها

یکی از سخت ترین قسمت های بچه داری رو بگم براتون!؟
اینکه وقتی در مرز بین خواب و بیداری هستی و هی داری فمر میکنی که‌کاااااش بچم میخچابید و منم میخوابیدم، بچه گلاب به روتون انجام بده :|

یعنی آدم دلش میخواد از درد پانکراس بیخوابی بکشه، ولی مجبووووور نباشه که الان پاشه بره آبگرم رو تنظیم کنه. پوشک و پارچه آماده کنه. بعد موقع عوض کردن پوشک بچه عی دربره و بری بگیری بیاریش و به زووور شلوارشو بپوشی پاش. اصن آدم‌ مسیر زندکیش عوض میشه. بعدش بوه میخوابه و هرچی سعی میکنی، خوابت نمی بره….

پ ن: چه موضوع مطلبی که نوشتم داغان بود :|

۹۵/۱۰/۱۹شب عجیب

امروز روز عجیبی بود.‌خیلی عجیب. خیلی عجیب

با شوک‌دیشب و ماجرای دندونم، تا قهقهرای افسردگی رفتم. بی حال و بی رمغ ساعت ده از خواب بیدار شدم. 

حتا رختخوابها رو جمع نکردم. دلم چایی میخواست. دو لیوان چای کرک خوردم که این دلشوره رو بشوره و ببره. خوردم. بهتر شدم اما خوب نشدم.
ساعت دوازده شد. هییبیچ کاری نکردم. ناهار نداشتیم. هنوز رختخوابها پهن بودند وسط هال. همش فکر میکردم. فکر میکردم. فکر میکردم. ناهارو چکار کنم ؟ نون نداریم. کاش گوشت چرخی داشتیم. ظهر شد: یعنی گوشت گوسفندی بذارم؟؟ دندونم چی میشه؟  نکنه باید زالو بذارم؟ نکنه باید بکشمش؟! کاش یکی می اومد پیشم‌ . زنگ بزنم به راضیه؟ نچ… سرکاره. زنگ بزنم با ساغر؟ به فاطمه؟ کاش خواهری داشتم. کاش خواهر غمخواری داشتم. کاش خواهری داشتم. کاش….
یه بسته ماهی دراوردم و گذاشتم یخش آب بشه. رختخوابها رو‌جمع کردم. یه چیزی دادم بچه ها بخورن.‌
که دیدم زنگ‌خونه رو زدن. زینب بود. فرشته نجات بود. تا اومد، بچه ها رو بغل کرد و بوسید و نشستم براش حرف زدم و گفتم چقدر داغونم
اونم هی باهام حرف زد. چقدر قشنگ گوش می داد. دلم‌که آروم شد یه بسته دیگه‌ماهی درآوردم. برنج  ها رو ریختم تو پلوپز. ظرفها رو شستم. زینب کمی هال رو جمع و ‌جور کرد. لباسهای لکه دار بچه ‌ها رو با دست شستم و‌با بقیه لباسها گذاشتم تو ماشین.
رفتم حمام. سرحال شدم. همسر اومد. ناهار خوردیم. و بعد با زینب تلاش کردیم بچه ها رو بخوابونیم
تلاش مذبوحانه ای بود. ساعت ۶ بلند شدیم و رفتیم فرش ببینیم. دو تا فروشگاه رفتیم. بعد تصمیم گرفتیم بریم‌خونه داداشم. رسیدیم تو حیاط، دیدم سید سرش رفت تو موبایل‌ .‌نمیاد. رفتم پیشش گفتم بچه ها یخ زدن. بیا بریم. گفت: آرزو هاشمی فوت شده!
اول فکر کردم‌ وزیر بهداشت رو‌میگه. بعد گفت هاشمی رفسنجانی
گفتم خبرش راسته.‌گفت آره. فلانی گفت‌ 

مکث کردم. دوست داشتم بگم….،ولش کن. گفتم. بیا بریم

آسانسور خراب بود. سه طبقه رو از پله رفتیم بالا
رسیدیم. بالا میبینم داداشم نیست و نی نی شون حالش خیلی بده. زنداداشم میخواد ببرش دکتر. زنداداشم و پسرش و‌نی نی با همسر رفتن دکتر. 
من‌موندنم. دو ساعت بعد برگشتن. 

اومدیم خونه‌
مادرشوهرم برامون اسفناج با رب انار درست کرد. خوردیم. دلم میخواست یه فلاسک‌چای و یه قوری قهوه بخورم تا همه چیز رو‌بشوره و ببره‌ 

پیام‌حضرت آقا رو‌چندین بار گوش دادم.‌چندین بار تو کانالهای مختلف خوندمش. حس کردم. آرام شدم‌. همه چیز را شست و برد

پانوشت:

حرف های زیادی برای گفتن داشتم. از تحارت عتیقه و‌جواهر گرفته تا تجارت نفت، تا حراج ملت، تا انتقام. تاآرزوی عفو الهی. اما پیام حضرت آقا همه چیز را شست و برد…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو‌ داشته باش…

همه چی آرومه


هوا سرده. دلم میخواد تمام روز دراز بکشم زیر پتو، رمان بخونم و قهوه بخورم. جوراب پشمی بپوشم. موهامم نره تو دهنم.

پانوشت: الان دارم هی با اولادم بالا بلندی بازی میکنم. سرپایی قهوه میخورم. ناهار استمبولی درست میکنم. سعی میکنم از انفجار خونه جلوگیری کنم. :)

توپالوی من کیه؟


رفاقت با تپل‌ها یه خوبی داره!!! 

اینکه‌ مثلاً وقتی میخواید برید بیرون‌چیزی بخورید، بهترین رستوران‌ها و پاتوق‌ها رو بلدن. خوشمزه‌ترین‌ها رو سراغ دارن. 

همیشه پیشنهاد نوشیدنی های خوشمزه بهت میدن. و غذای های لذیذ.
بوس برای تپل‌هایی که در اطرافم زندگی می‌کنند و ازشون رسمِ خوردن می‌آموزم!

پانوشت: یعنی میخوام بگم من خیلی لاغرم! (ارواح شکمم!!)