۹۵/۱۰/۱۹شب عجیب

امروز روز عجیبی بود.‌خیلی عجیب. خیلی عجیب

با شوک‌دیشب و ماجرای دندونم، تا قهقهرای افسردگی رفتم. بی حال و بی رمغ ساعت ده از خواب بیدار شدم. 

حتا رختخوابها رو جمع نکردم. دلم چایی میخواست. دو لیوان چای کرک خوردم که این دلشوره رو بشوره و ببره. خوردم. بهتر شدم اما خوب نشدم.
ساعت دوازده شد. هییبیچ کاری نکردم. ناهار نداشتیم. هنوز رختخوابها پهن بودند وسط هال. همش فکر میکردم. فکر میکردم. فکر میکردم. ناهارو چکار کنم ؟ نون نداریم. کاش گوشت چرخی داشتیم. ظهر شد: یعنی گوشت گوسفندی بذارم؟؟ دندونم چی میشه؟  نکنه باید زالو بذارم؟ نکنه باید بکشمش؟! کاش یکی می اومد پیشم‌ . زنگ بزنم به راضیه؟ نچ… سرکاره. زنگ بزنم با ساغر؟ به فاطمه؟ کاش خواهری داشتم. کاش خواهر غمخواری داشتم. کاش خواهری داشتم. کاش….
یه بسته ماهی دراوردم و گذاشتم یخش آب بشه. رختخوابها رو‌جمع کردم. یه چیزی دادم بچه ها بخورن.‌
که دیدم زنگ‌خونه رو زدن. زینب بود. فرشته نجات بود. تا اومد، بچه ها رو بغل کرد و بوسید و نشستم براش حرف زدم و گفتم چقدر داغونم
اونم هی باهام حرف زد. چقدر قشنگ گوش می داد. دلم‌که آروم شد یه بسته دیگه‌ماهی درآوردم. برنج  ها رو ریختم تو پلوپز. ظرفها رو شستم. زینب کمی هال رو جمع و ‌جور کرد. لباسهای لکه دار بچه ‌ها رو با دست شستم و‌با بقیه لباسها گذاشتم تو ماشین.
رفتم حمام. سرحال شدم. همسر اومد. ناهار خوردیم. و بعد با زینب تلاش کردیم بچه ها رو بخوابونیم
تلاش مذبوحانه ای بود. ساعت ۶ بلند شدیم و رفتیم فرش ببینیم. دو تا فروشگاه رفتیم. بعد تصمیم گرفتیم بریم‌خونه داداشم. رسیدیم تو حیاط، دیدم سید سرش رفت تو موبایل‌ .‌نمیاد. رفتم پیشش گفتم بچه ها یخ زدن. بیا بریم. گفت: آرزو هاشمی فوت شده!
اول فکر کردم‌ وزیر بهداشت رو‌میگه. بعد گفت هاشمی رفسنجانی
گفتم خبرش راسته.‌گفت آره. فلانی گفت‌ 

مکث کردم. دوست داشتم بگم….،ولش کن. گفتم. بیا بریم

آسانسور خراب بود. سه طبقه رو از پله رفتیم بالا
رسیدیم. بالا میبینم داداشم نیست و نی نی شون حالش خیلی بده. زنداداشم میخواد ببرش دکتر. زنداداشم و پسرش و‌نی نی با همسر رفتن دکتر. 
من‌موندنم. دو ساعت بعد برگشتن. 

اومدیم خونه‌
مادرشوهرم برامون اسفناج با رب انار درست کرد. خوردیم. دلم میخواست یه فلاسک‌چای و یه قوری قهوه بخورم تا همه چیز رو‌بشوره و ببره‌ 

پیام‌حضرت آقا رو‌چندین بار گوش دادم.‌چندین بار تو کانالهای مختلف خوندمش. حس کردم. آرام شدم‌. همه چیز را شست و برد

پانوشت:

حرف های زیادی برای گفتن داشتم. از تحارت عتیقه و‌جواهر گرفته تا تجارت نفت، تا حراج ملت، تا انتقام. تاآرزوی عفو الهی. اما پیام حضرت آقا همه چیز را شست و برد…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو‌ داشته باش…

2 دیدگاه برای «۹۵/۱۰/۱۹شب عجیب»

  1. سلام…
    اول که شنید، فکر کردم دارن باهام شوخی می کنند…
    وقتی مطمئن شدم، گفتم: الحمدلله
    خیلی…
    به قول تو، بماند. نماز میت رو هم رفتم… وقتی نماز تمام شد و حضرت آقا نخواند: «انا لانعلم منه الا خیرا» نفس راحتی کشیدم.
    من که همان شب، ملقبش کردم به زبیر انقلاب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.