من برگشتــــــــــــــــــــم

 

با عرض سلام و خسته نباشید.

اینجانب اعلام می
دارد که دیشب به وطن و شهر خوش آب و هوای اهواز  قدم گذاشتم. ( اسمایل کف و سوت و اینا)

روز آخر لپ تاپم یه دفعه خراب شد و نتونستم پست
خداحافظی بزنم.

اما الان که میتونم خاطره هاشو بنویسم.

شب میام و پست خاطره میزنم.
الان هم یخ چندتا از  کامنت ها رو جواب
میدم خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش رو میکردم و یه سر کوچولو به  بلاگهاتون میزنم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چرند و پرند

پدرام منو به بازی دعوت کرده!!

همچین که اینجا مینویسد: you connected successfully، من با یک عدد قیافه ای شکلی:(خب من همیشه عینک میزنم، اینطوری نگام نکن!) در یک حرکت آکروباتیک وارد بلاگفا شده و بدون وارد کردن رمز عبور به سمت آخرین نظرات خوانندگان هجوم میبرم! اغلب قیافه ام این شکلی: میشود. اینطوری نگام نکن، چون ۹۹% اوقات هیچ نظری وجود ندارد! (خداییش الان دلت برا این همه هیجان نسوخت؟ راستش روبگو!)  وقتی نظرات را پاسخ دادم، به سوی وبلاگ دوستان میرم. لیستی که حدود ۲۵۰ تا از دوستام آنجا هستن و آخرین پستهاشون رو میخونم (اغلب وبلاگهایی که ملت روزمرگی هاشون رو نوشتن میخونم و سیاسی ها رو!) در حالیکه درصدد راهگشایی یه جایی برای چتیدن میباشم. الفور رو که یه ماهی هست که به هر دری میزنم راهگشا نمیباشد و از این رو بسی غمزده ام:. یاهو مسنجر هم اگر سرحال باشد که اد لیستی بسی طولانی دارم و با همه شان هم میصحبتم. اما از آنجا که هر دری به تخته میخورد، نون یاهو مسنجر آجر است، گوگل تاک را بهانه کرده ام! وقتی که دوری دوستان ما را اذیت کند و دلمان بخواهد ور بزنیم و انگشتانمان برای تایپ کردن خسته شده باشند! 

درگذشته سالی یه بار ایمیل برام می آمد.اما یه روز اشتباه بزرگی کردم و در یک سایتی عضو شدم و هم اکنون روزی حداقل ۱۵ تا ایمیل دارم که خیلی هم سنگین تشریف دارن و اصلاً لود نمیشن. و از آنجایی که یک بار یکی از این ایمیلها مملو از انواع ویروس بود، دور آن آی دی خوشکل و کاملاً فعالم رو خط کشیدم و فقط باش میچتم و هر از چندگاهی چک میکنم. اما یک عدد جیمیل قدیمی دارم که به سویش رو آورده ام.

هرچی فکر میکنم، میبینم که اهل توئیتر نیستم!

نمیدونم موزیلا چه مرگش شده، اما میدونم که نمیتونم لینک بدم. به همین دلیل نمیتونم کسی رو دعوت کنم. اگر کسی وجود داره که علاقه منده، همین الان از طرف من دعوته!!

منتظر نوشت: تا رفتنم به سوی کربلا: ۵ روز و ۴۵ دقیقه مونده. صدای این شکلی شده: تالااااااپ

تولوپ….

ای خدا بازم خودت هوای مارو داشته باش…

تابستونه…

تابستونه فصل شادی و خنده        بچه ها توی کوچه گرم بازی مثل چندتا پرنده!!!

خُل نشدم. امروز آخرین امتحانم رو دادم. آواشناسی.امروز شروع تعطیلات بیش از
یک ماهه میان ترم هستش. امروز هم مراقبمان خوب نبود. استاد گفته بود که بیشتر
سوالها تستی هستند. اما یک سوال هم تستی نداد و تا دلتان بخواهد سوالهای نقطه چین
موجود بود. ۳۵ تا سوال بود. ۱۷ تا به صورت کاملاً تشریحی. استاد گرام، سر جلسه
امتحان هم نیومد. دست مریزاد استاد!

 بعد از امتحان به همراه مهرنوش، گشتی
در پاساژها زدیم. مهرنوش ۳۰ و من هم ۵۰ هزار تومن خرید کردیم. این گشت که خوشی شروع
تابستون ما بود. حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. امروز داشتم برای تعطیلات دل انگیزم
برنامه میریختم. شروع رو داشته باشید: فردا سفرۀ حضرت ابوالفضل داریم. و امروز کلی
کارهای زمینه سازی بود که من هیچ کمکی نکردم!! امروز ساعت ۱۱ و نیم که آمدم خونه.
یک ساعت و نیم خوابیدم و با چشم های کاملاً بسته کمی ناهار خوردم. نماز را خوب
یادم نمیاد که چطور خواندم و شیرجه زدم روی تخت. تا ساعت ۷٫ نمیدونید که چقدر خوب
بود. وقتی که خسته هستم از دیدن تختم لذت میبرم. خیلی دوسش دارم.

امروز نا پرهیزی کزدم. برای اولین بار در طول زندگی ام، درباره مسائل شحصی ام
صحبت کردم. یا به عبارت دیگه، درد و دل کردم. با زنداداشم. همین طوری نگاهم کرد و
به حرفام گوش داد و بهم انرژی مثبت القا کرد. فکرنکنید که افسرده بودمااا… نه…
من نه افسرده بودم  و نه افسرده هستم و هیچ
وقت افسرده نخواهم شد. چون یه بهمنی به تمام معنا هستم . یه گلولۀ شادی، گلولۀ
انرژی.

اینم بگم که سورپرایز بشید…نه نمیگم. فردا شب هم میخوام بیام و آپ کنم. باید
یه سوژه ای داشته باشم که درباره اش بنویسم دیگه. اگه تمایل دارید حدس بزنید که چی
میخوام بگم.

فردا از حاشیه های سفره میگم و اون خبر خوبه رو شـــاید بهتون دادم. البته
هنوز کاملاً قطعی نشده. اما امیدوارم که بشه.

پ ن: برا اینکه فضولی تون بیشتر گل کنه، این رو هم اضافه میکنم که برنامه فوق
ذکر نشده، مربوط به برنامه ریزی ام میباشد. هر چند امرش خیر است.

ای خدا بازم خودت هوای ما روداشته باش…

الواقیع الاتقاقیه+اضافه نوشت

صل الله علی الباکین علی الحسین

الوقایع الاتفاقیه (در سفره ابوالفضل مامان خانم!):


۱٫     
همسایه  مون با دخترش، اولین نفرایی بودن که آمدن.داشتم
روی شیرینی ها رو سلفون میکشیدم. آمدم که سلفون رو قیچی کنم، دستم رو هم باش قیچی
کردم! هیچی دیگه، همینطوری خون فواره میزد. خالم گفت:« برو یه تخم مرغ بیار ببینم
کی چشت زد!»

۲٫     
چِشَم تاب خورد
دیدم همون همسایه مون دوباره داره نگام میکنه. نمیتونستم از زیر نگاهش در برم.
آمدم که یه ظرف دردار از کابینت بالاییه در بیارم….. کلی ظرف دردار نقش بر زمین
آشپزخانه شد! به خالم گفتم:« تخم مرغ لازم نیست، خودم پیدا کردم سقه سیاه رو!!»
خالم یه نگاهی بهم کرد و گفت:« همسایه تون چند تا پسر داشت؟» من:« دوتا!»

۳٫     
امروز یه قابلمه
پیاز خرد کردم. چون مامانم اعتقادی به غذاساز نداره و میگه کار دست یه چیز دیگه
است!  هرچی اصرار کردم که بیست کار میکنم،
قبول نکرد. منم در حیاط نشستم و اشک ریختم و برای پیاز داغ آش، پیازها را به امر
مامان خانم، با چاقو خرد کردم که کار دست باشد… هی ی ی ی  لوله گاز….

۴٫     
در حیاط نشستم ،
چون حاج خانم میگن:«بوی پیاز تو خونه میپیچه و در ضمن همه اشکشون در میاد. برو تو
حیاط پیازها رو خرد کن که فقط خودت گریه کنی!» صل الله علی الباکین علی الحسین….

۵٫     
دیگه براتون بگم
که اینجا هوا خوب است، آنجا چطور؟

۶٫     
و بازم براتون
بگم که حال ما هم خوب است. حال شما خوب چطور؟؟

۷٫     
دنبال چی
میگزدی؟؟؟

۸٫     
آها… قرار بود
امشب سورپرایزت کنم؟؟؟؟

۱۰٫ 
اصلاً حسش
نیست… فردا شب میگم

۱۱٫ 
واااااا….
خواهر(برادر) چرا گریه میکنی؟؟؟ مرد (زن) که گریه نمیکنه!

۱۲٫ 
یعنی باید
مستقیماً بگم؟ این همه هی گفتم صل الله علی الباکین علی الحسین نفهمیدی؟؟


۱۳٫ 
اگه میدونستم
انقدر IQات پایینه ها، هیچ وقت بهت نمیگفتم. تا اطلاع ثانوی وقت داری که حدس بزنی!!

۱۴٫   اونایی رو که به صورت مستقیم در چت و کامنت
قبلاً بهشون گفتم، لطف کنن و کمی سکوت اختیار کنن و عرصه رو برا بقیه باز بذارن.

۱۵٫ 
کامنت ها استثناً
از این مدلهایی هستش که باید تایید بشه!

۱۶٫ 
انقدر هی میای
پایین که چی بشه؟

۱۷٫ 
میخوای یه چیزی
بگم اطلاعات عمومی ات زیاد بشه؟

۱۸٫ 
نه بابا…
سورپرایز رو نمیگم.

۱۹٫ 
صبر کن…الان
میگم

۲۰٫ 
انقدر سرگرم
خوندن و سورپرایز و این حرفا شدی که متوجه نشدی که این سوال شماره ۷ نداشت.

۲۱٫ 
همین که رفتی و
بالا و چک کردی برام کافی بود.

 

۲۲٫ 
ای خدا بازم خودت
هوای ما رو داشته باش

  اضافه (همون بعداً)نوشت:

الان که دارم اینو مینویسم شنبه است. امروز رفتم دانشگاه. نمرات نگارش پیشرفته رو زده بودن. از ۴تاکلاسی که با استاد گرام داشتن، و تعدادشون به راحتی از ۱۰۰ نفرتجاوز میکرد، تنها ۱۲نفر قبول شده بودن و همین جا افتخار اعلام میکنم که اسم من جزء اون ۱۲ نفر نبود! و به قیافه ای که اندازۀ کش آمدنش قابل توصیف نیست و هنوز هیچ اسمایلی برایش طراحی نشده و نخواهد شد( چون غیرقابل توصیف است دیگه!) برای اولین بار در عمر خود، با حفظ کلاس کاری ماجرا،در یک درس ۲ واحدی رو سقوط کردم(همون ا.ف.ت.ا.د.م.). برای اینکه همه چیز رو گفته باشم اینم بگم که وقتی آمدم خونه با یه قیافۀ خیلی حق به جانب، هیچی درباره شاهکار هنری ام  نگفتم. بله… ما اینیم دیگه…چیه؟ خب توانا بود هر که دانا بود!


Normal
۰




false
false
false

EN-US
X-NONE
AR-SA













MicrosoftInternetExplorer4