چشم ها را باید شست

دیدن همیشه خوب است

خواه دیدن آن زیبا یی ها باشد

خواه دیدن این زیبایی ها

 

شاید کلاسی که ما در آن درس می خوانیم از این هم ویران تر باشد

 

cid:1.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید پای پوشی که با آن می خواهیم در صراط مستقیم قدم بر داریم از این هم کهنه تر باشد

cid:2.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید آب گوارایی که می نوشیم از این هم کثیف تر باشد

cid:3.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید باری که بر دوشمان است از این هم سنگین تر باشد

cid:4.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید صفای کودکیمان را اینجا ، جا گذاشته ایم

cid:5.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید خانه آخرتمان از این بدتر است

 

cid:6.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید مردم نتوانند از پشت شیشه های غبار گرفته ی ماشین هایشان ، زیبایی و طراوت نوجوانیمان را ببینند

cid:7.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

شاید آنچه در دنیا می جستیم از این هم بی ارزش تر بود

cid:8.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com

و شاید کودکی و پیریمان را اندوهی چنین فرا گرفته باشد

cid:9.1942770959@web50901.mail.re2.yahoo.com


چشمها را باید شست

 

پانوشت:

امیدوارم این بار عکس ها باز بشن. اگه بازهم باز نشدن، بگید تا بازم براتون تعریفشون کنم

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

نــوابــغ در همه جای دنیــا زندگی می کنند!

سر نوشت:

هر کاری که به ذهنم میرسید برای باز شدن عکسها انجام دادم. آخر کسی تونست ببینه عکسها رو؟ اگه تونست برای بقیه تعریف کنه!

پانوشت:

عکسها ۹ تا هستن. اگر  لود نشدند، رفرش کن.

اگر قالب مشکل داره با  IE  یا موزیلا بیا، حله. اگه بازم مشکل داشت، حتماً بگو.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چهارشنبه؛ یک روز مثلا تعطیل!!

امروز صبح هنوز خروسها نخونده بودن (ساعت ۷:۳۰، تو شهر ما خروسها چقدر دیر میخونن!) که مامان در حال انجام دشوارترین کار روی کره زمین یعنی بیدار کردن بنده از خواب ناز بود:
– فرانک… فرانک… پاشو مامان… نوبت دندانپزشکی داری…
(۵ دقیقه بعد)
– تو که هنوز بلند نشدی… نفر دومی… نویتت از دست میره بلند شو…
و سرانجام من بیدار شدم. دیدم مامان میخواد منو بدون صبحونه راهی کنه. راضی نشدم. واقعا که چه مامانی! همۀ مامانا از خداشونه بچه شون صبحونه بخوره، مامان من برعکس همه عالمه. همه رو برق می گیره مارو…  


۱٫رفتیم مطب
دندونم رو بوسیله یک عدد آمپول سر کج خوشکل سِر کرد و یه سری وسیله که نمی دونم چی بودن یه سری کار انجام داد و گفت بفرمایید.
-تموم شد؟؟؟
– بله خانم
***
۲٫منو ساده اندیش رو باش که فکر کردم مامان منو بی خیال میشه و میذاره برم به خوابیدنم در یک روز مثلا تعطیلم، بخوابم!
یه ظرف خریده بودیم که گوشه اش پریده بود. رفتیم عوضش کردیم.
۳٫ رفتم عکاسی سفارش تجدید چاپ عکسم رو دادم آخه واسه صدور کارت خبرنگاری! لازم دارم  .( بعله… ما اینیم دیگه…)
۴٫ رفتیم به عنوان جایزه مامان یه زنجیر طلا خرید برا خودش! چون الحق و الانصاف مامان خیلی باحالیه
۵٫ رفتیم بانک و یه مقداری پول واریز کردیم
۶٫ بعد از ظهر شادوماد و خانمش از مشهد بر میگردن. بنابراین سری هم به بازار روز زدیم و میوه و اینا خریدیم.
۷٫ به دلیل اینکه من از روی قصد قبلی موبایلم رو نیاورده بودم. بابا به مامان زنگید و گفت: کجایید؟ میخوام بیام دنبالتون. و آمدن بابا چیزی حدود ۳۰۰ سال نوری طول کشید. اون خستگی زیاد و این انتظار جمع شدن باهم و من که دکتر صورتم رو پیاده کرده بود. یه خرده با مامان صحبت کردم (شما بخوانید غُر زدم!) خلاصه بابا آمد. اما چرا ماشین این قیافه ای شده؟؟؟!!!
–  ههه… بابایی، کی دهن مهن ماشین رو پیاده کرده؟؟
– خودم… فکر کردی چرا دیر آمدم؟زدم به یه پرایده که نتیجه اش این بود که از لحاظ مالی هم پیاده شدم تا راننده پراید بی خیال ماشد!!!
۸٫ سرانجام آمدیم خونه. ناهار لاموجود. الان ناهار در حال پختیدن است و من سخت مشغول تایپیدن!!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

 

ای دریغا مرهمی…

*شب از نیمه گذشته بود. براش پیامک زدم:

                    سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی

                                                   دل زتنهایی به جان آمد، خدا را همدمی (=همسری!)

**سریع جواب داد:

بیا ای مونس شبهای تارم

که از درد فراقت بی قرارم

طنازی کن در این قلب تاریک

که از هجرت سیه شد روزگارم.

(در جهت همدردی در مسئله عدم داشتن همسری)

*نوبت من بود:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید،     شوهر خوب مگر گیر کسی می آید؟؟!

**فی الفور جواب داد:

لب فرو بستم و دم ندمیدم ز شوی نداشته

شوی جانان عشق ما بود و لحظه ای کنارش ندمیدم!

*حالا وقت سورپرایزش بود:

سلام. خوبی؟ چه خبرا؟ چیزی به کسی نگو. هفته دیگه نامزدیمه. یه جشن کوچیک میگیریم. حتماً بیا. نمی خواد هدیه بیاری. فقط یکی رو بیار که من باهاش نامزد کنم!

**بعد از چند مین جواب داد:

خدا خفت کنه. باور کردم. نصف شبی خیلی خندیدم.

پانوشت:

اسمس آخریه، خیلی قدیمی بود اما رفیق نامبر وانم که نشنیده بودش.

چرا اینطوری نگاه میکنی؟ مگه خودت با دوستات شوخی نمیکنی؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نوستالوژی کتابِ کودکی هایم!

«دیدی بعضی وقتها یه کتاب میخونی و انقدر
نویسنده خوب تصویرسازی کرده که تصویرش توی ذهنت مجسم میشه و بعضی روزها
میاد جلو چشمت. بعد که بهش فکر میکنی، یادت میاد که توی یه داستان خونده
بودی.

داستان که میخونی، یکی از شخصیت های
داستان (معمولاً) قهرمان داستان را می پسندی و خودت را میذاری به جاش.
(رمان «شوهر آهو خانم» را که میخوندم، خودم را که به جای آهم خانم میذاشتم
خیلی حرص میخوردم و زندگیم رو بر آب میدیدم).

بعضی وقتها با یک شخصیت منفی هم، هَمزات
پنداری می کنیم.:یه دزدی که به خاطر درمان مادر پیرش دزدی میکنی. یا با یک
شخصیت خیلی مثبت: اون کسی که به خاطر عشقش همه جور کاری میکنه (مث فرهاد).

این که قصه چه طور تموم بشه هم مهمه.
داستان های open-ending  را خیلی دوست ندارم. احساس میکنم که نویسنده
نمیدانسته چطور باید تمومش کنه، از همین رو، همین طوری به امان خدا رهاش
کرده تا خواننده، هر جور  که دلش خواست تو ذهنش تمومش کنه. (رمان های
ارمیا، بی وتن و ناصر ارمنی از رضا امیرخانی از همین دسته اند. هر چند رضا
امیرخانی عمداً خواننده را توی خماری میذاری)

این حرفا را زدم که بگم، الان که به
کودکی ام، فکر میکنم، احساس میکنم که یه کتابی بوده و خوندمش و تو ذهنم
تصویر سازی شده ازش. درباره اش که حرف میزنم، احساس خیلی خاصی بهم دست
میده، که نمی دانم چه طور میشه، وصفش کرد. بیشتر خاطرات بچگی ام، برمیگرده
به شیطنت های برادرهام. واسه خودشون شهرآشوب هایی بودن. یه محله از دستشون
آرامش نداشتن. منم که همیشه یا قربانی میشدم و یا طعمه!

یکی از نوستالوژیک ترین خاطراتم، مربوط
به همان تابی میشه که بابا زیر پله برام بسته بود و دم غروب با مریم، تاب
بازی میکردیم. و اینکه من نمی تونستم مریم را هُل بدم و مریم چون ازم
بزرگتر بود، همیشه منو هُل میداد. جالبترین خاطرۀ آن تاب مربوط به اون
روزهایی میشه که قد کشیده بودم و وقتی می خواستم تاب بازی کنم، سرم میخورد
به پله. بابا تاب را آورد پایین تر که سرم گیر نکنه، اما تاب خیلی کوتاه
شده بود و نمی توانستم بازی کنم. بالاخره از آن خانه رفتیم و دیگه هیچ وقت
خونه مان پله ای نداشت که به پشت بام برسه.»

هر چند که الان درخت های خونمون،  به خدا می رسن….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…