اندر احوالات فرانک در راه کربلا! (۲)

ادامه از پست قبل…

حدود ۱۰۰
جفت کفش دم در بود. دلمو زدم به دریا و رفتم تو. همه کفشها زنونه بودن. ترسم بیشتر
شد. یاد تعریف هایی که از خونه های فساد میکردن افتادم و وارد شدم. به جای اینکه
وارد هال یا راهرو بشم، ورودی خانه، آشپزخانه بود. چندتا زن عربِ هیکل درشت، دور
قابلمه نشسته بودن و غذا میکشدن. همه لباساشون سیاه بود. با دیدن من همه شون
گفتن:« هله
هله…
هله…هله» از حضورم خوشحال بودن. سلامی کردم و رفتم. یکی از خانمهای هم کاروانمان
را دیدم که وضو گرفته بود و آستین مانتویش را پایین می آورد. آهسته گفتم:« خانم
y، من خیلی
ترسیدم. اینجا دیگه کجاست؟» گفت

نترس.
اینا مسلمون واقعی ان
»

وضویی
گرفتم و به اتاق پذایرایی پــــــــــــــر از مبلمانانشان رفتم و نماز خواندم.
تلویزیونی بزررررررررررررگ
LCD خیلی
خودنمایی میکرد. آخه اینجا یه روستای کوچک در بین راه کربلا و نجف بیشتر نبود که.
به سرعت دخترکی بشقابی پر از برنج که خورشتی بدون گوشت با لوبیاهایی بزرگ روی آن
را، بهم چپاند. آن را خوردم
.
هنوز
تمام نشده، چای آوردند. چای نخوردم  و آمدم به سوی اتوبوس. یکی از خانمهای هم
کاروانمان که عرب بود گفت:« از اینکه چای نخوردی، ناراحت شدن و گفتن، اینکه برا ما
نبود. برا امام حسین بود. چرا نخورد و رفت؟؟
»

 به اتوبوس
برگشتیم. از شام خبری نبود. به مامان گفتم که خیلی ترسیدم. مامان گفت که ترس نداشت که مردمُون به این خوبی!

به غذای کمی که خورده بودم فکر میکردم. به ۳۰ کیلومتر
باقی مانده مانده تا کربلا. به ۲۰ کیلومتر که باید پیاده بروم. به ترافیکی که نمیذاشت اتوبوس حرکت کنه. به خانه ای که به آن مورد مهمان نوازی شدیدشان قرار گرفته بودم. به کربلا. به قسمت. به بغضی که گلوم رو میفشرد و نمی ترکید.هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و اتفاقی یه مداحی اومد بالا:

کربلا دیگه خسته شدم از این زمونه               کربلا تو قلبم تا ابد عشق تو میمونه

کربلا دیگه خسته شدم از دوری راهِت       کربلا بگو کی میرسم به قتله گاهت

سرم رو به شیشه اتوبس تکیه دادم و با خودم زمزمه کردم: کربلا دیگه خسته شدم از دوری راهت، کربلا دیگه خسته شدم از دوری راهت…. یه دفعه به خودم آمدم و دیدم صورتم خیسه. چی شد که حال و هوام بارونی شد اما دلم خالی نشد؟

ساعت ۱۱ شب شد. خیلی گرسنه بودم. اون چند لقمه غذای عجله ای سیرم نکرده بود. خانم y، برام نون پنیر خیار درست کرد. هرکی هرچیزی که داشت رو کرد. امروز رو بدون صبحونه شروع کردیم. به عشق کربلا. ناهار تو راه بودیم. این هم که شامِمونه. پاهام وَرم کرده بودن. اصلاً نمی رفتن تو کفش. بدیختی بود. سر ِ مامان خیلی درد میکرد. بهم گفت برو روی یه صندلی دیگه بشین تا من دراز بکشم. رو هر صندلیه خالی ای که می نشستم بعد از دو دقیقه صاحب پیدا میکرد. کم کم داشت گریه ام می گرفت. حتی جایی برای نشستن هم نداشتم. قرار بود ساعت ۴ صبح برسیم. الان ساعت از ۱ شب هم گذشته. احساس دربدری شدید میکنم. خدایا، انگار هوامو نداری؟؟

این پست همچنان ادامه دارد….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.