اندر احوالات فرانک در راه کربلا! (۳)

ادامه از پست قبل و قبلتر….

مامان سر درد عجیبی گرفته بود و من بی خانمان شده بودم. دیدید که اکثر اتوبوس ها یه لبه دارن که صندلیها رو از راهروی اتوبوس جدا میکنه؟ من روی اون لبه نشستم و سرم رو گذاشتم روی صندلی. ۳۰ کیلومتر تا کربلا راه بود و اتوبوس توی ترافیک مونده بود.

اتوبوسی با شیشه های دوجداره و مسلماً بدون پنجره. بدون هیچ نوع هواکشی در سقف. اتوبوسی که گازوئیل نداشت و نمیتونست کولر رو روشن کنه. اتوبوسی که (اگر برای ورود اکسیژن هم که شده)  در را باز میکرد، پسرای جوون اتوبوس فرار! میکردن و میخواستن پیاده برن تا کربلا.

احساس میکردم همین الان اکسیژن تموم میشه. یاد این فیلم هایی افتادم که یه عده آدم گیر می افتادن و هیچ راه نجاتی نداشتن و یه دفعه همدرد میشدن! و یاد بنی آدم اعضای یکدیگرن می افتادن!!!!

با همین فکرها و در همان وضعیتی که بودم. خوابم برد. یک دفعه یک کسی پایم را لگد کرد. آخه پایم وسط راهرو ولو شده بود. دیدم اتوبوس مورچه شمار حرکت میکند. مامان گفت که حالش بهتر است و مرا به نشستن بر سرجایم دعوت کرد. همچین که نشستم خوابم برد.

بیدار شدم گردنم یه وری شده بود و راست نمیشد و خیلی درد میکرد ( خیلی بی معرفتی اگه به درد دلهای من خندیده باشی). همچنان هوا تاریک بود.

از آثار خواب آلودگی صِدام، خروس وارانه گرفته بود. بدون اینکه حرفم مرجع خاصی داشته باشد، گفتم: «ساعت چنده؟» روحانی کاروانمون که صندلی سمت راستی و یه ردیف جلوتر از من نشسته بود ،یه دفعه از خواب بیدار شد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:« ۴ و ربع» و سرش یه باره افتاد رو صندلی. بیچاره خوابِ خواب بود!

یک کم بیدار موندم و نمیدونم چی شد که دوباره خوابیدم. اتوبوس بعضی اوقات می رفت و بیشتر اوقات وامیساد. برا نماز صبح ایستادیم. ساعت به ۶ نزدیک بود. نماز را در یک موکب خواندیم و بازهم به اتوبوس برگشتیم. یک مسیر تهران- قم را ما تا الان حدود ۱۶ ساعت در راه بودیم. نمیدانم چه کردم دیگر. اما هرگز ۲۰ کیلومتر پیاده نرفتم. شاید خدا با خانمِ بارداری که همراهمان بود، رحم کرد. نمیدانم. اما ساعت ۱۰ و ربع در کنار هتل از اتوبوس پیاده شدیم. چیزی به اسم پا برایم باقی نمانده بود. همه به وضوح می لنگیدند. (دقت کن:همه!) گریه ام گرفته بود. یک روز از ۳ روز را که میتوانستیم در کربلا باشیم را، از دست داده بودیم. هنوز هم بغضی گلویم رو میفشرد.  وَرَم از یک سو و سرما و شلوار پارچه ای ام به پا دردم دامن می زد.

بعد از ۲۰ ساعت راه خسته کننده به کربلا رسیدیم. هتل نزدیک علقمه بود….

این پست دیگه ادامه نداره… 

ای خدا بازم  خودت هوای ما رو داشته باش….

فرداش نوشت:

وبلاگم انگار داره هک میشه. آمار بازدی خودش پرید. قالب هم که قاطی شد تو هم. منم قالب  رو عوض کردم. به امید روزهایی با وبلاگ خوشکل تر!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.