عزادار واقعی

همیشه چند روز که از محرم می گذرد با خود می گویم:  ای داد بی داد! چند روز گذشت و آنطور که باید و شاید بر سر و سینه نزدم. عزاداری نکردم. چه حیف! که چند روز گذشت و هنوز توفیق نصیبمان نشد که یک نذری درست و حسابی بخوریم. :|
خب مهم است که نذری از رزق حلال و پاک و بسیار خوشمزه و دلچسب نصیبمان بشود. خب من شخصا رغبتی به خوردن نذری هایی که لقمه هایش به شدت شبهه دارد ندارم. شما خود دانید!
البت ان شاالله خداوند توفیقمان را زیاد کند تا بتوانیم عزادار واقعی حضرت باشیم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

زنده شدم

مُرده بُدَم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

یعنی وقتی دیدم وبلاگم درست شده با صدای بلند این شعر رو خوندم :-) :-|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تولدت مبارک

image

فکر کنید که دوستی دارم که پنج سال است در خوشی و ناخوشی با من همراه و هم قدم بوده. در روزهای تلخ سر روی شانه اش گذاشتم و گریستم. در روزهای شادی از هیچ چیز دریغ نکرده. هرچند ظاهرش تغییر کرده. هرچند او هم قد کشیده و بزرگ شده. او خودش را مثل من جلوه داده اما من هیچ وقت سعی نکردم چون او باشم.
امروز پنجمین سالگرد تولد پخموله است. پنج سال است که وبلاگ مینویسم. پنج سال که هرگز برای پخموله تولدی نگرفتم و او انقدر ساده و بی ادعا است که صدایش در نمی آید.
پخموله ای که خیلیا از اسم عجیب و غریبش می پرسند و مسخره اش می کنند و می خواهند معنیش رو بدانند.
پخموله بانو! وبلاگ من! رفیق حمام و گلستانم! پنج ساله شدنت مبارک جاست فرندم! اصن بوس برات!! ان شاالله ۱۲۰ساله شوی….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

زندگانه!

خانم کوچیک اندکی سرماخورده است. حالا یکی نیست بپرسه مگه سرماخوردگی حجم و اندازه داره که حالا “اندکی” به خانم کوچیک رسیده؟!
دیروز عصر با کلینیک تماس گرفتم و برای امروز صبح نوبت گرفتم برایش. چند روز قبل هم که خودم رفته بودم دکتر و آزمایش برایم نوشته بود.
خولاصه صبح شال و کلاه کردیم و من و دخترکم رفتیم تا مرکزشهر و کلینیک. او در آغوش من و هی طبقه ها را بالا و پایین رفتیم. یعنی شخصا بیش از ده بار از آسانسور استفاده کردم. در آزمایشگاه خانم کوچیک را به یکی از کارکنان سپردم تا آزمایش دادم. در ازمایشگاه یکی از همراهان اردوی مشهد سال ۸۸را دیدم و حال و احوال کردیم و ازم پرسید: آن دختر خودت بود؟ خنده پهنی  تحویلش دادم و گفتم: بله!
دکتر هم خانم کوچیک رو معاینه کرد و آمدیم داروخانه. داروهای کمیاب چشم مادرم را داروخانه در معرض دید قرار داده بود. هی به مامانم فکر میکردم و به اینکه اگر متوجه شدم هر بسته قرصی را که ۴۵هزارتومان خریده را اینجا ۳۵۷۰۰تومان میفروشند چقدر ناراحت میشود؟!
به تاکسی سرویس ادهم زنگ زدم و تمام طول راه را به این فکر کردم ک حالا که ساعت نزدیک ۱۲شده، ناهار چه بخوریم.
پانوشت: بخاطر ازمایش صبحانه نخوردم. تمام مدت  را به کراکی های مغز شکلاتی درون کیفم فکر میکردم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خرید رفتن با کالسکه بچه

دیروز رفتیم خرید. بسیار خوشحال. کالسکه خانوم کوچیک رو هم بردیم. بسیار شیک و مجلسی! اونجایی ک ما رفتیم خرید یه خیابانهای باریک و پرترافیکی داشت و بافت سنتی مغازه ها و از این صوبتا!
یعنی تو روتون نگاه نمیکنم اگه فکر کنید خانوم کوچیک بیشتر از سی ثانیه تو کالسکه می نشست. شما وضعیتی رو تصور کنید که ما خانوم کوچیک رو بغل کردیم و کالسکه خالی رو هم هل میدیم و میبریم. پیاده روهاش یه مدلی بود ک نمیشد با کالسکه از پیاده رو بریم و تو سواره رو هم همش تو ترافیک پشت ماشین ها میموندیم.
دلم میخاست خودمو فحش بدهم. کالسکه به اون بزرگی رو همینطوری بیخود و بی جهت این ور و اون ور داشتیم میبردیم و از سکوها و پله ها بالا پایین میبردیم. تو مغازه ها میبردیم و قس علی هذا. در حالیکه  دچار غلیان درون شده بودیم و مثل کوه آتش فشان شده بودیم از بس حرص خوردیم.
حتی چندبار امتحان کردیم. تا خانوم کوچیک رو میذاشتیم تو کالسکه از عمق دل می گریست و به پهنای صورت اشک میریخت :|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…