شب عید فطر

image
صحن آزادی/ شب عید فطر/ عکاس: پخموله بانو!

یکی از علایقم یا به قول تجددگراها، یکی از فیورهام (faver)  اینه که شب عید فطر تو حرم باشم.
بمناسبت عید، نقاره بزنن. حرم چراغانی بشه.
اون چیزی که خیلی زیاد مورد علاقمه، اون نشاط و شادی هستش که بین زائرین موج میزنه. همه خیلی زیاااااااد خوشحالن. حتا اگه دارن گریه میکنن اما بازم خوشحالن!
******
شب عید تنها دفعه ای بود که تنها رفتم حرم. یعنی تنهای تنها هم نبودم. خانوم کوچیک همراهم بود اما همســــــــ(فـ)ــــــرم یه کار مهم داشت و نمی تونست بیاد. وقتی رفتم به نماز مغرب و عشا نرسیدم. هتلمون از حرم فاصله داشت و ترافیک و جمعیت و … . یه گوشه از صحن جامع نماز خوندم. موقع نماز هم یه روسری پهن کردم روی زمین و خانوم کوچیک رو گذاشتم روش و بسکوییت مادر خورد تا من نماز خوندم. بعدش مادر، دختری حرم رو دور زدیم. رفتیم صحن آزادی و آن بهشت چراغانی را دیدیم. رفتیم صحن انقلاب و گوش دل به نقاره ها سپردیم.

پانوشت:
لا تجعل الله آخری العهدی من زیارتکم…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

مهمانی خصوصی!

در همان روزهای نخست اقامت در مشهد، ما یک عدد مسجد خوشکل در جوار هتلمان پیدا کردیم که هر شب افطاری خووووب می دهد.
یک شب گفتیم میریم نماز می خوانیم و اگر افطاری هم دادند میل می نماییم و میایم هتل و بعد میریم حرم :دی
من به سمت قسمت زنانه مسجد که مثل دیگر مساجد در طبقه بالاست روانه گشتم. اولش وقتی داشتم کفشهام رو تو جاکفشی میذاشتم احساس کردم کفشها به شدت نو و خوشکل تشریف دارند، بعد توجهی نکردم و رفتم از پله ها بالا.
خب من خودم در محیط مساجد بزرگ شدم. همیشه مساجد پر از خانم های چادری و محجبه است. با روسری های بلند و لبهای خندان.
از پله ها که داشتم بالا می رفتم یک خانمی با کت شلوار مجلسی و روسری شیک و آرایش کرده جلویم ظاهر شد. بدون چادر هم بود. خوشامدگویی گرمی کرد و من رفتم تو مسجد که دیدم همه دور سفره نشسته اند و نماز جماعت نیست. از یه خانم دیگه ای که یه پیراهن مجلسی کوتاه با ساپورت پوشیده بود و روسری سرش نبود پرسیدم: نماز جماعت نیس؟ گفت: نه. اینجا فقط برای آقایان نماز جماعت هست. اینجا یه مهمونیه خصوصیه.
منم نمازم رو یه گوشه و در کنار چندتا خانوم دیگه فُرادا خوندم و میخاستم از مسجد (که متوجه شدم حسینه است) خارج بشم که همون خانوم کت شلواریه نذاشت و منو به زووووور سر سفره نشاند. واقعا نمی خاستم بمونم. چون کسی رو آنجا نمی شناختم. لباس خودم و خانوم کوچیک اصلا مناسب مهمانی خصوصیشون نبود و …
اما به اصرار موندم. پذیرایی خوبی هم کردند. البته مهمان ها هم سنگ تمام گذاشته بودند و حسابی به خودشان رسیده بودند. البته من متوجه شدم که پچ پچ و چشم و هم چشمی بینشان غوغا می کند. رغابت بر سر لباس، آرایش و طلا بی داد می کرد. کاملا مشخص بود. با خودم گفتم اصلا بهتر که چنین اقوام یا دوستانی ندارم. خدا رو شکر که به چنین افطاری هایی دعوت نمی شوم. اصلا بمیرم هم دیگه پامو اینجا نمی ذارم.
پانوشت:
فردا شبش آقای همسر به شوخی می گفت: بیا بریم بازم حسینیه نماز بخونیم. بهش میگفتم: اول بریم لباس مجلسی از این خوشکلا و یه ده دوازده تا النگو طلا برام بخر، تا باهات بیام.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

کالسکه بچه

خانوم کوچیک تا همین اردیبهشت ماه در کالسکه می نشست و چون الباقی کودکان تا در کالسکه بود و کالسکه حرکت میکرد، صدایش در نمی آمد. بعد از آن نمی دانم چه شد که از کالسکه می ترسید. تا در کالسکه می گذاریمش گریه های آن چنانی سر می دهد و شروع به لرزیدن می کند.
خب ما هم گفتیم حیف است که این همه در مشهد طفل معصوم را بغل کنیم. با دو دلی کالسکه را هم با خود بردیم. (کالسکه عصایی است و حسابی جمع و جور و کوچک است.) یکی دوبار امتحان کردیم و بی فایده بود. زان پس تو هتل تمرین می کردیم. خانوم کوچیک رو توی کالسکه می گذاشتیم و هر ژانگولر بازی که به ذهن شما نمی رسد از خودمان درآوردیم تا آرام باشد و سرجایش بماند. اصلا روزهای اول حتا حاضر نبود به کالسکه دست هم بزند. بعد از چند روز تمرینات سخت و نفسگیر، به نظر می رسید که مقصود حاصل شده. کالسکه را برداشته و قصد بازار نمودیم. دم در هتل خانوم کوچیک را در کالسکه گذاشتیم و حتا در خیابان مشغول ژانگولر بازی شدیم. اما انگار آب در هاون کوبیده بودیم. بعد با یک عدد قیافه این شکلی :|منتظر شدیم و آقای همسر به هتل برگشت و کالسکه را سرجایش گذاشت  و بچه را کول کردیم و به خرید رفتیم. :|
ولی از تمرینات فارغ نشدیم. زهی خیال باطل! ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم (-B به تمرینات ادامه دادیم و یک شب هم به پارک نزدیک هتل رفتیم. اما تو روتون نگاه نمی کنم اگه فکر کرده باشید که بیشتر از یک دقیقه از کالسکه استفاده کردیم. در راه بازگشت از پارک، من کالسکه خالی را می آوردم و آقای همسر هم خانوم کوچیک را بغل کرده بود. که هیچ کداممان دست خالی و راحت و آسوده نباشیم :)

پانوشت:
جهت آشنایی بیشتر شما به اخلاق خانوم  کوچیک اضافه میکنم که علیامخدره با نشستن در روروئک، صندلی ماشین، کالسکه مخالف است. از پوشیدن هر نوع روسری، کلاه، گیره مو و هرچیزی که بر سر همایونی متصل باشد، امتناع می ورزد. البته میانه خوبی با خوردن آب، آبمیوه و شیر با شیشه شیر ندارد. از نظر علیامخدره لثه گیر و پستانک هم چیزهای مسخره ای هستند.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

شبهای احیا در حرم امام رضا(ع) -۳

یعنی  شب ۲۱ چنان ما اذیت شدیم که گفتیم شب ۲۳ نمیریم حرم. همین مسجد کنار هتل احیا می گیریم که واسه یه تعویض پوشک یا نیم ساعت خواب خانم کوچیک، دمار از روزگارمون در نیاد. اما بعدش یک کم سختیهایی که کشیدیم یادمون رفت و گفتیم اگه بمیریم هم باید بریم حرم امشب!
نماز مغرب و عشا رو خواندیم. افطاری را تناول نمودیم. و موشک شدیم به سوی حرم. درب باب الرضا هم باز بود. اما ما اصلا به سویش نرفتیم. زیراندازی را که همراه بردیم کنار چمنها و کمی آنطرف تر از انتقال خون پهن کردیم. خانواده کناریمان هم کتاب اضافه شان را به ما دادند. تکه ای بسکوییت مادر به خانوم کوچیک دادم و مشغول خواندن دعا شدیم. راحت و آسوده!
مردم هم در رفت و آمد بودند. یکباره دیدم آقایی به سررررررعت می دود و دو آقا و یک خانم دیگر پشت سرش سعی می کنند به او برسند. اولش فکر کردم اونکه جلوتر از همه می دود، دزد است! اما بعدش متوجه شدم که در باب الرضا را بستند و اینها می خواهند هرچه زودتر از آن یکی در وارد شوند. بعد از آنها زن و مرد که می دوید تا کم کم از عجله  زائران مشتاق کاسته شد.
بازهم ما تا قرآن به سر دوام نیاوردیم. بساطمان رو جمع کرده و به سوی هتل روان گشتیم.
  پانوشت: این بود ماجرای سه شب احیا در حرم :)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

شبهای احیا در حرم امام رضا(ع) -۲

شب ۲۱ ماه رمضان هم فرا رسید. ما از شب ۱۹ تجربه کسب کرده بودیم. برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم و افطاری را هم با خودمان بردیم. بعد از نماز در صحن جامع رضوی، همانجا افطاری رو میل نمودیم و سعی کردیم در میان خیل جمعیت خود را به سرعت به مسجد گوهرشاد برسانیم. وقتی به سر منزل مقصود رسیدم، ۲۰ قسمت از دعای جوشن را خوانده بودند. کمی از دعا را خواندیم و داشتیم از خواندن دعا لذت میبردیم که متوجه شذیم خانوم کوچیک بسیااااااااار بی قراری میکند و نیازمند به تعویض ضرب العجلی پوشک دارد. :|
بلند شدیم و به اتفاق آقای همسر به سمت سرویس های بهداشتی واقع در بست بهاالدینی برویم. همچین که از در مسجد زدیم بیرون، صف مقابل دسشویی ها ما را خیره کرده. تا چند ده متر آنسوتر صف ادامه داشت. دو نفر که خارج میشدند، اجازه داده میشد که دو نفر وارد شوند. با این اوصاف تا یک ساعت دیگر هم نوبتمان نمیشد. منصرف شدیم. خانوم کوچیک گریه و فغان آن چنانی سر میداد. آقای همسر گفت: برویم داخل کتابخانه ببینیم دسشویی ندارند. یک کم هم رفتیم داخل. بعدش رویمان نشد که بریم تو کتابخانه و بپرسیم دسشویی دارید؟؟؟؟
ناچاروارانه به مسجد برگشتیم. که چشمم به دفتر پیداشدگان خورد. رفتم و انقدرررررر با یه حال نزاری با اون خانمها صحبت کردم که رضایت دادند. یکیشون هم راضی نبود و به زووور قبول کرد. خلاصه mission is done!  و ما خوشحال و شادان به مسجد برگشتیم و دیدیم که قسمت ۵۵ دعای جوشن را میخوانند. کلا ما انگار قسمتمان نبود. همش در آمد و رفت بودیم. و آب بیار و بسکویت بده دست خانوم کوچیک و ببرش سر حوض گوهرشاد و غیره. تا دعا تمام شد. چنان خسته و کوفته شده بودم. که دیدیم بعله! اول روضه و سینه زنی است و سخنرانی و در آخر قرآن به سر. تا آخر سینه زنی هم ماندیم اما گمان میرفت که از خستگی جان به جان آفرین تسلیم کنیم! پس قصد هتل نمودیم. باز با در بسته باب الرضا مواجه شدیم. از قسمت سمت راست صحن خارج شدیم. همون خروجمان بیشتر از یک ساعت طول کشید. مورچه شمار و در جمعیت کثیر. وقتی رسیدیم هتل بیش از یک ساعت و نیم از زملن قصد خروجمان می گذشت. از روبروی هتل دو عدد ساندویچ خریدیم. انقدر قیافه هامون پوکیده و داغوت و خراب بود که آقاهه به صورت خود جوش برامون ساندویچ دو نون اماده کرده بود. تو هتل هم ساندویچ ها رو دراز کشیده خوردیم و فی المجلس بی هوش شدیم!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…