تو رابجای…

اون روزایی که همسر اومد خواستگاریم،داشتم این کتاب رو می خوندم. جامعه شناسی گیدنز. همون روزا بود که رفت تهران و پروژه خواستگاری نصفه و نیمه موند. مادرش زنگ زد و با مامانم صحبت کرد که اجازه بدید تلفنی صحبت کنن و حرفهاشونو ادامه بدن. و شماره‌ی پسرشو داد به مامانم. همون روز که حاج خانم شماره رو می گفت،مامانم تکرار میکرد و من تو کتاب روی یه برگه چسبدار نوشتمش.

چند هفته بعد که نامزدی رو گرفته بودیم و اقای نامزد :دی رفته بودن تهران، کنار شماره تلفنش نوشتم: تو رابجای…

امروز کتاب رو برداشتم تا تجدید خاطره کنم.دیدمش، یادم اومد. زیر لب گفتم:تو را بجای تمام کسانیکه دوست نمی داشته ام،دوست می دارم…

بازهم تولدم

امسال ۲۸ساله می شوم. وقتی به سی سالگی فکر می‌کنم استرس می‌گیرم. انگار زیاد است.
چند روز پیش کرم های مربوط به افتادگی پوست رو سرچ کردم. دوست داشتم کسی منو در این حالت نبینه. زیادی جاافتاده شده ام!!!

امسال چهارسال است که تولدم را در کنار آقای همسر سر می کنم.و البته بیست روزی است که هدیه ام را داد. همین    :دی گوشی که الان دارم باهاش اینا رو براتون می نویسم

امسال اولین سالی است که دو قند عسل در خانه دارم. چقدر دوستشان دارم این دلبرهای کوچک را. این ساداتِ خندان را. نگاهشان می کنم، فقط نگاه و پر از لذت می‌شوم. خدا حفظتان کند مادر!

دلم می خواست، برای روز تولدم عاشقانه ای بنویسم برای همسر. اما دیدم ایشون که وبلاگمو نمی خونن،پس منصرف شدم  :زبان

خولاصه بهمن آمد و من دیدم که زندگی‌ام جریان دارد. زیباست، آرام است. دلنشین است. این جریانِ زندگی را دوست دارم. 

کتاب مورتالیته و جیغ سیاه


این کتاب با این اسم عجیبش، خاطرات دوران رزیدنتی خانم دکتر زویا طاووسیان است. رزیدنت زنان و زایمان بود.

کتاب الکترونیک و فرمت epub رو از فیدیبو‌خریدم و خواندم

بسیار روان و دلچسب بود. خیلی عالی احساستش رو بیان می کرد و به روی کاغذ می آورد.
خاطرات عجیبی که دلم میخواست واقعی نباشد. مثلا آنجا که آن هیولای مرده به سختی از بدن مادرش بیرون کشیده شد تا مادرش زنده بماند. تو دلم هی می گفتم: اه.‌.. به اینم میگن بچه؟؟

ولی دلم خواست بازهم بقیه‌ی کسانی که شغلهایی خاص دارند،کتاب بنویسند و بخوانم و بدانم که پشت درهای بسته چه اتفاقاتی می افتد.

به چه شب قشنگیه


دیشب ، نصف شب همسر پاشد رفت بخاری رو زیاد کنه، .پاش رفت روی این عروسکه.‌بچه ها خواب بودن. این صداهه بلند:

به چه شب قشنگیه

دلم چه تاپ تاپ میزنه

توی خونمون مهمونیه

جشن تولد منه

مبارکه مبارک

تولدت مبارک

بعد مگه تموم میشد؟ مگه‌ عروسکه ساکت می شد. ما استرسسسسسسس داشتیم که مبادا بچه ها بیدار بشن!
صبح بهش میگم: این چی بود دیگه؟!

گفت: شانسمونو دیدی؟ دو ساعت داشت تولدت مبارک می خوند :دی