آدم چی بگه آخه؟ (۲)

این عکس کنار وبلاگ رو میبینه و  میگه:
این عکس یتیمه؟

میگم :نه. این فرانکه. چرا فکر کردی یتیمه؟؟

میگه: وقتی یکی موهاش داره میریزه و صورتش و لباسش و کثیفه و پاره است امممممم…بذار خوب نگاه کنم.. آره … خیلی سر و وضعش نا مرتبه… یعنی….. یتیمه دیگه

من:    :|

راوی: فاطمه/ برادر زاده ام/ ۵ ساله از اهواز

زمان: امروز/ موقع ارسال پست قبلی

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

آدم چی بگه آخه؟؟

با آب و تاب برام تعریف می کرد که چطور سوسک بزرگ را با دمپایی کشتند. میگفت: کاش تو هم بودی تا جیغ میزدی!!

قیافه من در آن لحظه:         :|

راوی: فاطمه/ برادرزاده ام/ مقطع : پیش دبستانی!!/ سن :۵ سال و اندی

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

و بازهم بوی ماه مهر!

حالا خوبه دوستم عقد کرده ها، نه خودم.

تو دانشگاه راه میرم، هر کی منو میبینه، اول میگه: سلام خوبی؟؟ و مطمئناً جمله بعدش اینه:«نرفتی؟؟» و جواب منم اینه:«نه پا برجا ایستاده ام!!» و سوالهای دیگر: راسته کلانتر عقد کرد؟/ شوهرش چیکارس؟؟/ کجاییه؟؟/ فامیلیش چیه؟؟/ غریبه؟/ فامیله؟؟/ رفتی عقدشان؟/ جشن گرفتن؟؟/ کی عروسی میکنن؟؟/ چرا نمیاد دانشگاه؟؟و….. (این نقطه چین ها با توجه به عمق ذهن پرسشگر طرف مقابل ادامه پیدا میکند…)

اصن یه سوال بنیادین برام بوجود اومده: به من چه ربطی داره این سوالها؟؟ و مهم تر اینکه: به آنها چه ربطی داره؟؟ بذار بیاد دانشگاه از خودش بپرس. خسته ام کردی، خب…

بازم دانشگاه شروع شد. دو روزه که میرم یونی. هنوز هیچی نشده به روزمرگی افتادم. به این نتیجه مبرهن رسیده ام که دانشگاه انقدری که از ما وقت میگیره به ما چیز یاد نمیده.

اصن….

هیچی، ولش کن.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

عیادت جانبازان قطع نخاع گردنی

۱٫

امروز رفتم ملاقات جانبازان قطع نخاعی. یکی‌شون گردنی بود. با آقا دیدار کرده بود

تصمیم داشتم گریه نکنم. نشد. دلم میخواست همونجا رو زمین بشینم و های های گریه سر بدهم، نشد.

یه سوالی دارم:

از موقعی که از پیششون اومدم، گلوم درد میکنه. بغض به گلو درد هم تبدیل میشه؟؟

۲٫

بهش گفتم، نصیحتمون کنید

گفت: بهتون وصیت می کنم، خواهرم حجاب، حجاب، حجاب…

۳٫

وقتی از خاطره دیدارش با آقا می گفت، گریه اش گرفت. حتی نمی تونست اشکهاش رو پاک کنه.
آخه هم قطع نخاع گردنی بود و هم دست راست نداشت.

دوستش هم قطع نخاع کمری بود. گریه می کرد. اشکهایش هر دوتاشون رو پاک می کرد.

نمی خواستم گریه کنم اما نمی شد.

۴٫

می خواستم بروم پیشش و گریه کنم. نمی‌شد. روم نمی‌شد.

انجا به یاد دوستام افتادم که همه شون تحصیل کرده اند و ویژگی اغلبشون اینه که احساس تنهایی میکنن.
خواستم بهش بگم که چیکار کنیم این خلا پر بشه. ما همه چی داریم اما تنهاییم. ما همه چی داریم و اما هیجی نداریم.

گریه امانم را برید. نشد که بگم.

نصفه
گفتم. بس که صدام می لرزید و اشک از چشام می ریخت گلوله گلوله. بهم گفت به
امام حسین فکر کن او همه چیزش را داد. او تنها بود، نه ما. زندگی انگیزه
نمی خواهد، تلاش می خواهد
.

به یاد کربلا داشتم پر پر میزدم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…