عشق چیست؟

pic (60)
بعضیا میگن عشق اول یه چیز دیگه است اما من سوالم اینه: مگه عشق اول و آخر داره؟!

تعریف می‌کرد که حدود هشتاد سال قبل  پدربزرگش نجار بود. و یه شاگردی داشت که کمکش میکرد و خونه زادشون شده بود. همون روزها خانم نجار دختری به دنیا می آورد و اسمش را میگذارند خدیجه. دختر قشنگ بود. (اصن مگه دختر زشت هم داریم؟) شاگرد نجار که شانزده، هفده ساله بود و دوستانش همه ازدواج کرده بودند، از دختر اوستا که حالا یک ساله بود، خوشش می آید. دخترک را از اوستا خواستگاری میکند. اوستا تعجب میکند و میگوید: تو خیلی از دخترم بزرگتری… این که خیلی کوچیکه… تا بخواد بزرگ بشه طول میکشه…

ولی از شاگرد اصرار و از اوستا انکار تا بالاخره، اوستا راضی میشه. شاگرد هم قول میده که منتظر بمونه تا خدیجه کوچولو بزرگ بشه.

حتماً خیلی باید جالب باشه که آدم عاشق یه نی نی باشه و منتظر باشه تا نی نی بزرگ بشه تا با هم ازدواج کنن. حتماً تاتی تای کردنشون رو دیده. خنده و گریه هاش رو دیده. مریض شدنش. وقتی یاد گرفته حرف بزنه. همه رو کم کم به چشم دید. و خدیجه کوچولو کم کم و یواش یواش قد کشید.

شش سال از اون خواستگاری میگذره. دخترک هفت ساله میشه. یه روز اوستا برای خرید وسایل کار میخواد بره شهر. شاگرد هم میره. از اونجا برا عشقش پارچه میخره. پارچه ها رو میده میدوزن و به عنوان نشونه میدن به دختره. اما همون شبی که دختره رو نشون میکنن برا شاگرد و شیرینی میخورن. دخترک سخت مریض میشه و چند روز بعد از دنیا میره. شاگرد میمونه و یه دنیا غصه و فکر این همه انتظار و عشقش که جلو چشمش پرپر شد.

 

پانوشت:

خواستم پانوشت بزنم و توضیح بدهم و بگم که بعضیا میگن عشق دروغه یا بگم عشقای قدیمی پر بار تر بود

اما گفتم هر چی خودتون نتیجه گرفتید، همون نتیجه‌شه دیگه.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات لبخند

لطفا لبخند بزنید!
لطفا لبخند بزنید!

همیشه لبخند زدن یه انرژی مثبتی رو به افراد منتقل می‌کنه.

با لبخند صحبت کردن و با اخم و ترشرویی صحبت کردن اصلاً باهم قابل مقایسه نیست. انرژی که افراد از هم ساتع می‌کنن بسیار متفاوته. یه مثال روشن موقع وبگردی خودمونه. دیدید بعضی وبلاگها و سایتها چقدر به آدم انرژِی میدن؟ آدم دوست داره بره همۀ آرشیوشون رو بخونه و به اندازه یک سال انرژی بگیره ازشون. و یا بعضی وبلاگهای دیگه که انگار با بدبختی متولد شدن و نویسنده شون جز شکست عشقی خوردن، هیچ کار دیگه‌ای نکرده. دقیقاً نمیدونم اما به نظرم افسردگی واگیر داره.

اسلام هم به خوشرو بودن و لبخند زدن سفارش کرده. ولی قهقهه زدن و خنده‌های مستانه رو اصلاً تایید نمی‌کنه. و اینها همه منبع روان‌شناسی داره. بسیار روحیه آدم رو شاد می‌کنه. واسه همینه که روحیه اونی که تو گلفروشی کار می‌کنه با اونیکه تو کلینیک ترک اعتیاد کار ‌میکنه بسیار متفاوته.

پانوشت:

دیدید رو در بعضی مغازه‌ها نوشته:  با لبخند وارد شوید؟  :)

یکی از علایقم به اسمایلی :) و D: هستش.

عکس نوشت:

عکس یک تایپوگراقی که مفهوم نوشته رو در خودش به صورت تصویری منتقل کرده.

این تایپوگرافی کار یه ژاپنی هستش و تا حالا هم کلی جایزه گرفته! بعله…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

زندگی شاد

زندگی گاز زدن یک سیب است
زندگی گاز زدن یک سیب است

زندگی میگذره، ساده بگیری، ساده میگذره، سخت بگیری سخت میگذره.

اگه میخوای راحت زندگی کنی، باید چشم و گوش رو ببندی، نسبت به نازیبایی هایی که میبینی و حرفهای ناحسابی که میشنوی. و باید دلت رو باز کنی، نسبت به تمام خوبی‌ها. رو به خدا که خیلی محضه. رو به مهربانی. رو به عشق. رو به زندگی. این رمزِ زندگی شاده.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

چی بگم براتون؟

می خواستم آپ کنم ولی نمی‌دانستم از چی بنویسم. یه شعر بنویسم و یه عکس هم بزنم تنگش تا بشه یه پست جدید؟؟ یه عکس بزنم  و ترجمه متنش رو زیرش بنویسم که یعنی آره منم آپ کردم؟؟ نه، اینها راضیم نمی‌کرد. دستی به سر روی اینجا کشیدم. اینجا مث خونه‌ای شده بود که هر هفته جارو بشه اما خیلی وقته گردگیری نشده باشه. به چند تا از دوستای وبلاگیم سر زدم.

هنوز هم نمی‌دونم از چی بنویسم؟ از اینکه چرا یه ماه اینجا down شده بود و مقصر نمیدونم هاست بود یا دامین و چقدر زحمت کشیدم و حرص خوردم تا بالا اومد؟؟ خوبه این موضوع رو ادامه بدهم؟ نه، اینم راضیم نمیکنه.

بذار از دغدغه های این روزهام بگم. از سرماخوردگی که امونم رو بریده. از کار و زندگی انداخته. منو از دوستام و دوستدارام جدا کرده. (اعتماد بنفس رو حال کردید؟) یک ماهه که سرماخوردم. البته بعد دو هفته خوب شدم. ولی این خوب شدن فقط یه روز ادامه پیدا کرد و دوباره سرماخوردم و همه چی از اول هم بدتر شد. الان کلکسیونی از شربت های سرماخوردگی رو دارم. قرصهای سرماخوردگی، ضد حساسیت، دم کرده های گیاهی، و نبات شده قصه این روزهام.نه، انگار این موضوع هم خوب نیست! چه سخت گیر شده ام!

شده ام مثل شاعری که هی شعر میگه و برگه های شعرش رو پاره میکنه و میریزه دور.میخوام حرف بزنم و نمیدونم چی بگم.

میخواید از عروسی براتون بگم؟ نمیدونم اون روزی که شما این پست رو میخونید چند روز تا عروسی مونده. شاید عروسی تمام شده باشه. اما این روزها انقدر به عروسی فکر میکنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنم. کارهای عروسی انقدر زیادند و انقدر حاشیه ها زیادند که گیج شده ام. کارهای معمول همه عروسی‌ها رو داریم: سالن،  گلسرا، آرایشگاه، آتلیه. خریدهای خانه جدید. اما ما یک چیزی داریم که همه ندارند: تعمیرات خانه بخت!

خانه بخت ما نیاز به تعمیرات بنیادین دارد. حتی کف خانه. حتی تر لوله کشی. و همسری امشب میگفت که خسته شده و سرماخوردگی اش هم مزید بر علت شده.

ان شاالله همه آنانکه این مشکلات دست به گریبانشان نیست، دست به گریبانشان بشوند! (یعنی: مزدوج بشوند!)

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

قایم باشک

یه حس عجیبی دارم این روزا.

شبیه کسی شدم که داره قایم باشک بازی میکنه و نوبتش شده که چشم بذاره. به چه سختی تا ۱۰۰ شمرده و خدا میدونه که چقدر حوصله اش سر رفته تا رسیده به ۱۰۰ و به چه امیدی این کا ر رو کرده و فکر میکنه که کار تمومه. حالا هر چی میگرده، هیشکی رو پیدا نمیکنه. از بس گشته خسته شده. حالا کم کم داره از اون همه دوست نا امید میشه. الان دیگه ایستاده و فقط نگاه میکنه. ببینه  حرکتی، صدایی، نشونه ای نیست؟؟

 

از امروز ۵۰ روز مونده تا عروسیمون، ان شاالله.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…