سال ۹۲ گذشت

image
زندگی یعنی زیستن در میان مردم، با همه سختی ها و شیرینی هایش و همواره خوشحال و راضی بودن.

سال ۱۳۹۲ گذشت. سالی که در آن تجربه های بسیاری پیدا کردم.  سالی که در آن انواع  و اقسام تعارفات را تا در سر حد دروغ به زبان آوردم و زیاده روی کردم.
سالی که برای اولین بار ماه رمضانش را روزه نگرفتم. سالی که در همان روزهای ماه مبارکش، آپاندیسیت شدم. برای اولین بار در بیمارستان بستری شدم.
سال ۹۲، سالی بود که خدا نرگس سادات را آفرید. و من مادر شدم.
و بعد از تولد خانوم کوچیک هیچ اتفاقی دیگری، جز او، جز خنده هایش، جز سلامتی اش، برای مهم نبود. همه ی زندگیم، حاشیه های زندگی دخترکم بود.
نیمی از سال ۹۲،  خانوم کوچیک متولد نشده بود و به اندازه سالها طولانی و کشدار شده بود و در ابتدای نیمه دوم، خانوم کوچیک بدنیا اومد و همه چیز روی دور تند افتاد. صبح هایم به سرعت شب شد و تا آمدم سر روی بالش بگذارم صبح شد.
متأسفانه سال ۹۲ سالی بود که توفیق زیارت امام رئوف (ع) را پیدا نکردم. این ناراحت کننده ترین چیز ممکن بود برایم.

پانوشت: فهرست اتفاقات سال ۹۲، میتوانست بسیار طولانی تر باشد. اما من خودم هم مطالب خیلی طولانی نمیخوانم!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نابهنگام

یکی از نکات جالب این روزهایم این است:
برای خوابوندن خانوم کوچیک به هر روشی متوسل میشم و موفقیتم رو جشن میگیرم. ده دقیقه بعدش عطسه نابهنگامی سر میرسه و عطسه کردن من همانا و بیدار شدن خانوم کوچیک همان. :)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

نظرات شاق

تو ایام عید، رفته بودیم یه جا مهمونی. یکی از آقایان که خودش هم یک نوه یک ساله داشت، به محض بغل کردن خانوم کوچیک گفت: بعد پوشکش رو عوض کن.
همه هم به به و چه چه کردند که بله فولانی حرفه ای شده.
ناگفته نماند ک منم خیلی شرمنده شدم و ترسیدم که مبادا پوشک نم پس داده و خانوم کوچیک را که بغل کردند، نجس شده باشند.
البته در اندیشه فرو رفتم که قبل از اینکه راه بیوفتیم،  پوشکش را عوض کردم، چرا انقدر زود….
خولاصه در فکر عمیقی فرو رفتم. همینطور در افکار عمیق غرق بودم که خانوم کوچیک رو دادن دستم و منم بدو تو اتاق خواب برای تعویض پوشک. که دیدم پوشک کاااااااااملا خشکه و اصلا نیاز به تعویض نداره. یعنی حقیقتا و عمیقا این شکلی شدم:  :|

پانوشت:
نظرات شاق….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

توانایی ها در هفت ماهگی

خانم کوچیک کمی تکان می خورد. ممکن است در خواب به روی شکم بیوفتد و گریه کند و بیدار شود.
ممکن است ۱۸۰ درجه تغییر وضعیت دهد.
ممکن است پایش شکمم را سوراخ کند یا کلیه ام را له کند.
ممکن است بیدار شود و برای بیدار کردن من با پا انقدر به شکمم بکوبد تا بیدار شوم و باهم بازی کنیم.
ممکن است انقدر بخندد و با خود حرف بزند تا بیدار شوم.
این تمام توانایی های دخترم در آستانه هفت ماهگیست

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

غذا خوردن

وقتی غذا میخوریم، خانم کوچیک یه طوری نگاهمان میکند که غذا در گلویمان گیر می کند.
غذا را از بشقاب تا دهنمان دنبال می کند. وقتی قاشق را در دهان گذاشتیم، دهانش را تکان می دهد.
یعنی یه طوری نگاه میکند که جگر کافر هم آب می شود. چه رسد به ما که انقدر مهربانیم :|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…