دلیل عدم موفقیت ما چیست؟

image

هر چی بیشتر میگذره و بیشتر با آدمهای مختلف آشنا میشم، بیشتر به این نتیجه میرسم که:
هر کس فقط و فقط در حد و سطح ذهنیت هاش زندگی میکنه. هیچ کس از هیچ نظری فراتر از ذهنیت ها و طرز فکرش نمی ره. اگه یکی موفق تر از شماست، پولدارتر از شماست، شادتر از شماست، تحصیلکرده تر از شماست، قدرتمندتر از شماست، و… به ذهنیت و طرز فکرش ربط داره.
این مستقل از هوش و رنگ و نژاد و دین و محل زندگی و کشور و شهر و غیره است. اون قدر همه جور آدم از همه جای دنیا دیدم که دیگه به این شکی ندارم. پس؟ اگه من از یه چیزی در زندگیم ناراضی ام، در یه زمینه ای شکست خوردم، به چیزایی که می خوام نرسیدم، ربطی به هیچ چیز و هیچ کس جز خودم نداره. ذهنیت های من در اون زمینه نیاز به تعمیر دارند. نیاز به رشد و به روز رسانی دارند. نارضایتی افراد، یا حتی رضایت اما لوزر بودنشون، ربطی به اینکه در چه کشوری به دنیا اومدند و پدر و مادرشون کی بودند و امکانات زندگی شون چی بوده و سیاست و دولت چطوری بوده و وضع اقتصادی چطور بوده و… نداره. اینها بهانه های ماست. نه دلایل. همه مون می دونیم آدمهایی در شرایط هزاران بار بدتر از ما، خودشون رو به جاهایی هزاران بار بهتر از ما رسوندند. می بینیم هر روز نمونه هاش رو. و گاهی افرادی که در شرایط بسیار بهتر از ما بزرگ شدند، به هیچ جا نرسیدند. تنها تفاوت تعیین کننده و اساسی، ذهنیت و طرز فکر آدمهاست. در هر زمینه ای ناموفقی، ذهنیتت در اون زمینه نیاز به رشد داره. در هر زمینه ای می خوای بهتر شی، اول از همه روی ذهنیتت در اون زمینه کار کن. در موردش کتاب بخون، در موردش مطالعه کن، در موردش کلاس برو، در موردش فیلم آموزشی ببین، و آدمهایی که در اون زمینه موفق بودند رو تماشا کن. تماشاشون کن تا ببینی چقدر در اون زمینه با تو فرق دارند و برای همینه که در اون زمینه از تو موفق ترند یا جلوترند.
هر چی جلوتر میرم در زندگی و بیشتر با آدمها آشنا میشم، می بینم ما هر چی داریم و نداریم از طرز فکر و ذهنیتمون داریم و نداریم.

پانوشت:

برید نوشته های گذشته خودتون رو بخونید و ببینید در دوران نارضایتی و شکست خوردگی چطوری فکر میکردید. به این نتیجه میرسید که اون شکست و نارضایتی تنها نتیجه معقول چنان طرز فکری بوده.

پانوشت ۲: این نوشته رو از گوگل پلاس کپی کردم. چون خیلی به دلم نشست. برای لینک اصلی اینجا رو کلیک کنید…

بریم باغ وحش

image

دیشب خواب دیدم که با زینب اینا و زهرا اولی اینا و انسی اینا و‌فاطمه‌‌اینا رفتیم پارک.  که …

که ما مشغول حرف زدن و بودیم و‌ خوچحال و خیلی داشت بهمون خوش میگذشت …

که همسرم منو صدا زد و گفت: آرزو من با همسران دوستات حرف زدم، میگن بچه ها رو بببریم باغ وحش. بریم باهاشون؟
گفتم بریم:D

خلاصه سریع جمع کردیم.چون اهواز باغ وحش نداشت گفتیم بریم تهران یا مشهد.( از لحاظ پایه بودن!!!😎)

لوکیشن فرودگاه!!
همه اونجا بودیم و همچنان خوش میگذشت که دیدم مطهره (یکی از دوستای دانشگاهم) اونجا رو زمین حالت دست فروشی داره کتاب میفروشه. باهاش حرف زدم. گفت ارشد به درد هیچی نمیخورد، حتا سه تا سکه دانشگاه ازم گرفت تا انصراف دادم.

و چندتا دیگه از بچه ها دانشگاه رو دیدم و هی میگفتن اَخخخ و جیزه. ‌تو نمیخواد بری بخونی. هی تو دلم میگفتم نگاه! حالا همه شون ارشد خوندن، به من میگن نخون

من داشتم باهاشون حرف میزدم، زینب هی از تو صف کارت پرواز و اینا، با دست اشاره میداد بیا، الان کانتر رو میبندن. من دل نمی کندم!

زینب یه کالسکه گندهههههه هم همراهش بود. چادرش هم کج و کوله بود. (زینب ازت توقع نداشتم انقد شلخته باشی!)

حرف زدن من با دوستام انقد طول کشید که همه از کانتر رد شدن. منم سریع دویدم و رفتم، همسرم و‌نرگس هم رفته بودن. من‌و فاطمه‌سادات مونده بودیم.

کلی التماس آقاهه کردم. گفت الان پرواز میپره. دارن پله رو‌ بر میدارن…

خلاصه به زور و التماس، منو رد کردن. داشتن پله ی هواپیما رو جمع میکردن.‌پله‌اش حالت رولی جمع میشد، و مردمی که هنوز سوار نشدن، اون وسط داشتن له میشدن!!! من دویدم تا نزدیک باند و از دور هی میگفتم اقا شوهرم سوارشد، بذارید منم برم…

اقاهه گفت باشه. اشاره داد که پله رو جمع نکنید. پله رو خواستن برگردونن. حالت فنری یدفعه باز شد. مردم از بالا پرت شدن پایین، من خیلی شوک شدم

یه زنه ای لهیده شد! خون همه جا بود!

من رفتم سوار هواپیما شدم. همسرم اومد جلو در . گفت په چرا انقدر دیر اومدی.‌

هواپیما حالت ال داشت. صندلی نداشت. فرش انداخته بودن و پشتی کوچیک گذاشته بودن. باید می نشستیم کف هواپیما و  تکیه میدادیم به پشتی…

همسرم گفت انقد دیر اومدی که نزدیک دوستات جا گیرت نیومد. همینجا بشین.

فوق العاده حس بدی داشتم. افتضضضضض…

به همسر گفتم من اصلا دلم نمیخواد بریم.‌خیلی بده. حس میکنم هواپیما سقوط میکنه

گفت منم همین حس رو دارم

ایندفعه اومدیم دوتایی انقد التماس کردیم تا ما رو پیاده کنن. فاطمه (دوستم) هی میگفت: نه بمون با ما.‌پیاده نشو. خوش میگذره…

خلاصه ما رو‌از هواپیما شوت کردن بیرون و این خدمه هواپیما کلی فحشمون دادن که ما معطل شماها شدیم.

فاطمه هی میگفت: ما میریم باغ وحش عکس میگیریم، تو نیا!

بعدش دیگه بیدار شدم. 😐😐

image

ازدواج که کردم، خیلی از دوستام ازم می‌پرسیدن:مجردی بهتره یا متأهلی؟!…  دوران عقد بهتره یا بعد از عروسی؟!… چیه ازدواج و متأهلی خوبه؟!… چی باعث میشه به ریسکش (؟!) و مسئولیتش بیارزه؟!

جواب من این بود: ازدواج با صد امتیاز و سه چراغ سبز بهتر از مجردیه! چون آدم از زندگی کردن لذت می‌بره. و شب و روز موج مثبت دریافت میکنه. به نظر من بهترین مزیت ازدواج (مخصوصاً برای خانم‌ها) اینه که یکی میاد تو زندگیشون که با تمام وجود می‌تونن بهش تکیه کنن. و تا روزی که زنده هستن این حمایتِ همه جانبه‌ی روحی، عاطفی، مالی، معنوی، اجتماعی و … وجود داره. و جالبتر اینه که مردها از اینکه تکیه‌گاه واقع بشن لذت می‌برن.

شهاب سنگ

image

گاهی حقیقت مثل پُتک بر سرمان کوبیده می‌شود و ما تازه متوجه ماجرا می‌شویم. کمی که می‌گذرد می‌فهمیم که که اشتباه کردیم، عجولانه قضاوت کردیم. پشیمان می‌شویم‌. خوشحالیم که تصمیمی نگرفتیم. عکس العملی نداشتیم‌. دل کسی را نشکستیم‌.

مدتی می‌گذرد. خوشحالیم‌.

این بار شهاب سنگ‌ به سرمان می‌خورد. حقیقت را با تمام وجود می‌فهمیم‌‌. تازه متوجه می‌شویم که دفعه‌ی قبل هم درست حس کردیم. اما بعدش خودمان را گول زدیم. خواستیم درد کمتر شود. بی حسی زدیم. درد بود. فقط مدتی بی حس بود….

امشب شهاب سنگ به سرم خورد. باید از امروز بفهمم که هر کس بار زندگی خودش را خودش باید به دوش بکشد. هیچ توقعی، حتی از عزیزترین کسان هم نباید داشت. توقع که داشته باشی، فقط هی باعث می‌شوی افسردگی مزمن‌تر و عمیق‌تر شود‌.

جاده طولانی است. شاید همراهی وجود نداشته باشد. شاید هیچ همدلی نباشد. باید دست بر زانوی خودمان بگذاریم و یا علی بگوییم و  کمر راست کنیم.
باید یادم باشد… باید یادم باشد… باید یادم باشد… باید یادم باشد….

به من جا بدید

image

زمان: چند روز پیش، عصر // لوکیشن: هال، روی مبل بزرگه

رو مبل کنار همسر نشستم و ‌داریم حرف میزنیم یواش. بعضی وقتها در گوشی…

یک‌ کم بلند حرف میزنیم و ‌می‌خندیم و وسط خنده با دست میزنم روی پاش. نرگس‌سادات هم روبرومون وایساده و بلند بلند میخنده.

یدفعه میاد رو مبل و بین ما میخواد بشینه و ما رو هل میده و‌میگه: به من‌ جا بدید… به من جا بدید…

می‌خندیم. جا بهش میدیم و می‌چلونمیش.

تو دلم میگم: کاش فاطمه سادات هم بزرگتر بود و‌ با ما می‌خندید