قصۀ مشهد ==» فواره!

در این
فقر بنزین، ما با ماشین خودمان به سفر رفتیم. شاید هدفمان این بود که ماشین هم «مشهدی»
 بشود. دردسرتان ندهم. یک روز صبح، حدود
ساعت ۷ ایستادیم، برای صبحانه. کنار پارکی به حقیقت زیبا و بکر. انگار که کسی کشفش
نکرده باشد و دیشب در آن اتراق ننموده باشد. نزدیک تهران و پر از آلاچیق های
خوشکل. ما هم یکی از آلاچیق ها را که میز و صندلی داشت برگزیدیم و بساط کردیم.
بابا در آن حوالی بود و من و مامان و داداشم هم مشغول تهیه صبحانه. راستش را بگویم
که در خواب راه می رفتم و تدارک می دیدم. منتظر بودیم که آب جوش بیاید تا چایی
درست کنیم که دیدم صدای خرچ خرچ می آید. موشی در کنارم مشغول صرف صبحانه بود. بدون
ایجاد صدای زیادی و  حواشی اضافی، پاهایم
را روی صندلی جم کردم و موش را به مامان نشان دادم. موش کم کم رفت. اما صدای فیش
فیشی  ما را به خود جلب کرد. باغبان فواره
ها را روشن کرد تا چمن و گلها را آب بدهد. فواره ها کوچک بودند و آرام می چرخیدند
و آبیاری می کردند. آبیاری مدرن و تقریباً بارانی بود. با داداشم مشغول بحث و جدل
بر روی موش بودیم که یکبار صدای فیش فیش آب زیاد شد. داداشم در یک حرکت چریکی، خود
را به خیابان پرت کرد و من ماندم که بی خبر بودم و خیس شدم. من هم سعی کردم که
فرار کنم و موفق هم بودم در این زمینه. 
موشها را دیدم که از بین گلها خود را به درون جوی می اندازند. و خانواده ای
را که در آلاچیق کناری بودند و آب از لباسشان می چکید و فواره ها که هر لحظه بزرگتر
و زاویه پرتاب شان بیشتر و شدت و پرفشارتر می شد. ماشین حمل مواد لبنی خام هم که
توقف کرده بود. کاملاً تمیز و پاکیزه شد!! بعضی از فواره ها اصلاً باغچه ها را
آبیاری نمی کردند و تمام آب غیر قابل شربشان به خارج از پارک پرتاب می شد. در این
فکر و تماشا بودم که بابا نیز به ما پیوست و خیس شد. تمام صبحانه مان که بر روی
میز بود، غیر قابل خوردن شد. شعله زیر کتری خاموش شد و گاز در هوا پخش شد. به
ماشین حمل مواد لبنی نگاه میکردیم که صاحبش با ناباوری  به ماشینش نگاه میکرد که در حال شسته شدن بود.
فواره آب بدون اینکه تکان بخورد یا از شدتش کم بشود، مستقیم بر سر ماشین میریخت.
ماشین ما و وسایل باربند هم بی بهره نبودند.

کم کم
به وضعیت موجود خنده مان گرفت در حال ریسه رفتن بودیم که دوباره آب آمد و این باز
جای خشکی در لباسمان باقی نگذاشت  و رفت. باغبان
آمد و بابا بهش گفت: چرا زن و بچه مان را خیس کردی؟ باغبان گفت: مگه چی شده حالا؟
خب آبه دیگه!! [خیلی پر رو بود!] از آنجا رفتیم. وقتی خواستیم سوار ماشین بشویم
یاد روزهاییافتادم که با  لباس در مال آقا
شنا کرده بودیم و وقتی سوار ماشین میشدیم، صندلی های ماشین، خیس می شد.

حالا
فهمیدیم چرا پارک بکر و زیبا بود. چون باغبان بدمهمانی داشت.

[مال
آقا یکی از بهترین مکان های تفرحی ایران، در ۱۵۰ کیلومتری اهواز. از لحاظ آب و
هوایی و مردم و … خیلی بهتر از شمال و از لحاظ امکانات با ارفاق: صفر!]

 ای خدا
بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.