حکایت این روزهایم

یکی بود یکی نبود

ماه رمضان بود و ماه خوبیها و ماه مهربانیها

خدا بود و ما بودیم و امام رضا



ماه رمضان بود و اهواز هوا گرم بود و کار بابا دشوار. از
این رو برای یک ماه به مشهد رفتیم که هم زیارتی کرده باشیم و هم بابا کارش را
پیچونده باشد.

 ماهی که سراسر عشق
بود. هر کس می شنید ح
کایت مارا، التماس دعا می گفت، اما نمی دانست که این دعوت یک
ماهه، تنها بهانه ای بود که در یوم الحساب،
خداوند به ما بگوید که به شما توفیق
عطا کردم وشما بهره نبردید.

رفتیم  مشهد و فقط
در و دیوار حرم را نگریستیم و گریستیم و بازگشتیم. رفتیم تا باز هم دلمان را کنج
حرم جا بگذاریم.

یک روز ظهر در حرم، کبوترها در سایۀ سایه بان درالحجه خواب
بودند. در دل گفتم: «امام رضا، بخواه که ما هم در سایه سار نسیم خنک رحمت الهی و
در جوار شما کمی آرام بگیریم» امام رضا هم که رئووووووف. سه روز همجواری در مسجد
گوهرشاد را روزی مان کرد.

دیگر چه بگویم؟

از وداع بگویم؟ چه تلخ است وداع… بسی تلخ است وداع.

روزی که آمدیم، زیر لب می گفتیم: «ای شه ملک طوس سلامٌ علیک
سلامٌ علیک»

و حالا می گفتیم: «الوداع ای شه ملک طوس» و غصۀ جدایی ،
آراممان را گرفته بود.

پ ن: بعضی وقتها، به حال دلم غبطه می خورم که خود را تکه
تکه کرده و در جای جای این ارض گذاشته. از شلمچه تا کربلا از کاظمین تا مشهد و از
هویزه و نجف . از سید تا پلارک. از سهله تا آن مولای نادیده… بد جور پاره پاره
است طفلک!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.