تعارف توکیویی

توی اون یک هفته ای که از خانه پدرشوهرش اینا جدا شده بودن
و مستقل زندگی میکردن، اگه بگم ۱۰ بار گفت، بیا خونمون، دروغ نگفتم. هفتۀ بعدش
برنامه ام رو ردیف کرد که یا یکشنبه و یا پنج شنبه برم خونه شون.

بهش گفتم که تصمیم دارم برم خونه شون. نگاهی شیک تحویلم داد
و گفت:« بذار مبل بخریم بعد بیا!»

مدیونید اگه فک کنید اون لحظه میخواستم خرخره اش را بجووم.
تمام آن اصرارها تعارف توکیویی بود.

امروز دوباره دیدیمش. بهش گفتم:«مبل خریدید؟»

گفت:« نه بابا…. دل خجسته ای داریاااااا…»

گفتم:« اِ…هنوز کلاس ِ کاری ِ خونتون با کلاس ِ کاریِ من
هماهنگ نشده؟؟»

خندید. از ته دل خندید. وقتی می خندید ، بچه ای که تو راه
داشت، بیشتر به چشم می آمد.

 

پانوشت:

امروز تولدشان بود. (دقت کن: تولدشان!) آخه دوقلون. اینجا را نمی خونن. والا
از همین جا هم بهشون تبریک میگفتم. امروز صبح، خروس نخونده برای هر دوشان پیامک
تبریک فرستادم اما جوابی نیامد. دانشگاه که دیدمش گفتم:«مث همیشه شارژ نداشتی؟»

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.