الاندر احوالات الایام خوشانه واحده پخموله! (۲)

(عروسی خواهر کلانتر)

صبح ساعت ۸ بیدار شدم. نمیدونم از استرس درسهای نخونده بود یا از  خستگی بود شاید هم از خواب پریشون بود. نمیدونم ولی به هر حال بیدار شده بودم و دیگه خوابم نمی برد. ساعت ۱۲ اولین کلاسم بود. هنوز لباسهای اردو تنم بود.  هنوز خستگی اش تو تنم بود. هنوز پاهام درد میکرد. به سختی از تخت کنده شدم. پامو نگاه کردم. به اندازه یه سکۀ بزرگ کبود شده بود. راه رفتنم سخت شده بود. دیشب موقعی که داشتم سوار اتوبوس میشدم، روی پام خورده بود به پایۀ متحرک صندلی شاگرد که خوب جمع نشده بود. یک کم جمع و جور کردم: خودمو، اتاقمو، فکرمو و …

ساعت ۱۱ بود. به مهرنوش زنگ زدم و گفت نمیره کلاس. حدیث هم نمی رفت. منم که خستگی روحی و جسمی دمار از روزگارم در آورده بود و نرفتم سرکلاس.

زیاد توضیح نمیدم. ساعت ۶ و نیم  رفتم تالار. سه تا خانم و دو تا بچه که تو سالن بالا پایین میپریدن. فی الواقع هیچ کس هنوز نیومده بود. خونه آماده نشده بودم. زود آمدم که سرحوصله و تا خلوته، و به دور از جو دل گیر خونه (این روزا انگار تو خونمون خاک مُرده پاشیدن، روحیه ام خراب میشه وقتی میام خونه، مث قبلاً آروم و بی دغدغه نیستیم؛ نه من و نه خونه) آماده شدم. ببشتر از نیم ساعت طول کشید و هم چنان کسی نیومد. چند نفری آمدن اما کلانتر نیامد. عروس هم آمد اما کلانتر نیومد. خانم s هم آمد اما کلانتر نیومد. بهش زنگ زدم. مخابرات هم خطش رو غیرفعال کرده. در فکر کلانتر بودم که دیدم یه نفر خودش رو انداخت تو بغل خانم s، خوب که نگاه کردم، حدس زدم که کلانتر باشه!

طبق عکسهای حنابندان رو توی اردو دیده بودم، خواهر بزرگۀ کلانتر رو دیدم و شناختم و سلام  کردم و خودم رو معرفی کردم. بهم گفت:« مث وبلاگت پر انرژی هستی!» نگاهی به کلانتر کردم و گفتم:« مگه خواهرت وبلاگم رو میخونه؟ مگه میدونه اون وبلاگ منه؟ خواهرت که هیج وقت منو ندیده بود!»

 

انتها نوشت:

۱. خولاصه، عروسی معرکه بود. به اندازه هزار تا کهکشون الان انرژی دارم.

۲. تو کارت نوشته بودن از ساعت ۱۸ الی ۲۲! ساعت ۲۲:۲۵ دقیقه چراغها رو خاموش کردن. فکر کنم نصف ملت وسائلشون رو جا گذاشتن و رفتن. چشمشون نمیدید که بخوان چیزی ببرن!!!

۳. کلاس فرانسه ای که هفتۀ پیش، فراموش کردم که برم سرکلاس. این هفته هم حوصله نداشتم که برم. من آدم تنبلی نیستم. اما روحم به شدت خسته بودم. نای حرف زدن هم نداشتم، سر کلاس رفتن پیشکش.

۴. روز قبل از اردو، یکی از دوستان به این موفقیت نائل اومده بود که با کلانتر تماس بگیره و صحبت کنه. دوستم میگفت که کلانتر داشته به یکی دیگه میگفته: «ذغالها رو بیار!»

۵. طبق متن، خواهر کلانتر از خواننده های خاموش میباشد که به صورت پخش زنده، ابراز وجود کرد!

۶. هنوز حالم خوب نشده. بنابراین نتونستم از شام عروسی بخورم. خواهر کوچیکه کلانتر خیلی اصرار کرد اما دو لقمه که خوردم….

۷. پست قبل هم مربوط به امروز ظهر است. می خواستم این پست رو شب بذارم که طاقت نیوردم!

۷.همین دیگه… چند تا پست آخری کوتاه بودن، این یکی هم محض تنوع طولانی شد! (دقت کن: طولانی شد! من طولانی ننوشتم!!!)

۸. آها… خیلی وقت بود که عدد هم نذاشته بودم…

۹. کلاسها هم که تعطیل شدن

۱۰. خیلی سرگرم خوندن شدی، آره؟

۱۱. برو ببین که مشکلی در شماره ها نیست؟

۱۲. رفتی؟

۱۳. هنوز نرفتی بالا؟

۱۴. اگه تا حالا نرفتیُ دیگه نمیخواد بری. خودم میگم. ۷ رو دوبار نوشتم!

۱۵. خب… مطمئناْ دیگه رفتی و دیدی. این بار سرکاری نبود!

۱۶. فکر کنم دیگه هر چی حرف تو دلم بود، نوشتم

۱۷. و دیگر هیچ…

۱۸. ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.