به چه شب قشنگیه


دیشب ، نصف شب همسر پاشد رفت بخاری رو زیاد کنه، .پاش رفت روی این عروسکه.‌بچه ها خواب بودن. این صداهه بلند:

به چه شب قشنگیه

دلم چه تاپ تاپ میزنه

توی خونمون مهمونیه

جشن تولد منه

مبارکه مبارک

تولدت مبارک

بعد مگه تموم میشد؟ مگه‌ عروسکه ساکت می شد. ما استرسسسسسسس داشتیم که مبادا بچه ها بیدار بشن!
صبح بهش میگم: این چی بود دیگه؟!

گفت: شانسمونو دیدی؟ دو ساعت داشت تولدت مبارک می خوند :دی

 چهار سال دلچسبناک

امسال حس عجیبی دارم،خیلی عجیب. سه روز دیگر سالگرد ازدواجمان است. چهار سال است که شادی و ناراحتی هایمان را ریختیم وسط.

شانه به شانه رفتیم و در خیابان های شهر،و کوچه های زندگی را درنوردیدیم (از لحاظ جمله بندی!!)

به عقب بر می گردم. من و آقاسید خیلی با هم زندگی کردیم. این همه،فقط چهار سال است؟ (با حساب عقدمان، بگو پنج‌سال)
باورم نمی شود. هزاران بار بزرگ تر شدم. درکنارش بالیدم. پس چرا حس کردم روزهایم تکراری هستند؟! من که هر لحظه در حال تغییر بودم. چه عجیب! چه خاص! 

و به این فکر می‌کنم که اگر بخواهم دلچسب‌ترین چیز را از میان این چند سال انتخاب کنم، حتما انتخابم همان حضور دلچسبش است. شیرین و لذیذ. (مثل پای  آناناس‌هایی که برایم می‌خرد. همانقدر دلچسب. همانقدر شیرین.‌همانقدر لذیذ !!)
دلم می خواهد در این پست عی بنویسم و بنویسم. انگار فوران دلم خالی می شود. اصلاً چرا امشب دلم قل قل می کند؟! شاید چون به این فکر می کنم که این زندگی خیلی بالا و پایین داشت.  و قلب ما خیلی تپید. (دقت کن: خیلی!) 

و حالا چند روزیست برای شرکت در مسابقه ای ثبت نام کردیم و منتظر نتیجه‌ی مصاحبه ایم. و اگر قبول شویم، این یکی از نقاط اوج خواهد بود. یکی از نقاط اوج…
بازم بگم. حس عجیبی دارم. بذار برات تعریف کنم. میدونم حسم شبیه چیه؟!شبیه کسیکه رفته تو دستشویی و یواشکی پیپ کشیده.برای اولین بار. گلوش تلخ شده و حالش سرجا اومده…

حاشیه‌های آرزوانه

مقدمه: در چندتا مهمانی، برای اینکه حوصله مون سر نره، اسم فامیل بازی کردیم. دخترخاله‌ی همسر اسم هر حیوانی که‌ نوشته بود، برای اشیا همان خیوان را مینوشت پلاستیکی. مثلا روباه پلاستیکی. کلاغ پلاستیکی. نهنگ پلاستیکی و … . سر یه سرش می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: هر چی بود یه پ بذار کنارش و تمام. برای اشیا اصلاً فکر نکن.

image

امشب نشسته بودیم و تلویزیون می‌دیدیم. فیلم دوئل. با کیفیت اچ دی. بسیار متفاوت بود.

خیلی بی مقدمه به آقای همسر گفتم: راستی اسم وبلاگم را عوض کردم.
همسر بدون اینکه تعجب کند، یا سرش را بیاورد بالا و نگاهم کند، گفت: حالا چی گذاشتی؟
گفتم: آرزوانه
گفت: تو هم مثل دخترخالم شدی که همه حیوانها رو پلاستیکی می‌نوشت! هر چی خواستی بسازی یه -انه بذار کنارش و‌تمام!… نرگسانه، زندگانه، همسرانه، مادرانه، خواهرانه [دسته بندی وبلاگم]…

همچنان سرش پایین بود.

ندید که یک متر کش آمدم :|

فیلم دیدیم

حس می‌کردیم برای پر کردن اوقات فراغتمون نیاز به یه چیزی داریم. فیلم انتخاب کردیم‌. اولین باره که داریم اینکارو ‌می‌کنیم. هرگز فیلم دیدن رو دوست نداشتم. اما الان دارم. این روزا دانلود کردیم، خریدیم، قرض گرفتیم و مشتری کلوپ ها شدیم :)
امشب فیلم جولی و جولیا رو دیدیم. یه قسمتش جولی داشت غذا درست می‌کرد، غذا از دستش افتاد و ریخت کف آشپزخونه، همینجور که داشت از روی سرامیکا جمعش می‌کرد و من و‌همسر شدیدا‍ً داشتیم می‌خندیدیم، یدفعه گفتم: خیلی باهاش همزات پنداری می‌کنم. شبیه به منه؟ همسر گفت: نه زیاد.
بعد جولی اعصابش خراب شد. چمباتمه زد و تکیه داد و شروع کرد گریه کردن. حس می‌کردم این خودِ خودمم!!
همسرم بازم می گفت: نه.‌
تا اینکه جولی کف آشپزخونه، دراز کشید.
من و همسر قهقهه می‌زدیم!! همسر می‌گفت: این خودتییییییی!!!!!!!

دقیقاً من بودم.‌وقتی تموم میشم و‌کف آشپزخونه دراز می‌کشم و گریه می‌کنم تا همسر بیاد جمم کنه و ‌ببره!! :خنده