طرح ضیافت * میلاد امام حسن (۳)




ادامه از پست قبل…

در پست های قبل گفتم که طرح ضیافت بود.
پارسال. دانشگاه فرودسی مشهد. به مناسبت میلاد امام حسن مراسمی در یکی از سالن های
ورزشی دانشگاه برگزار شد.

اول سخنرانی بود و بعد نمایش و مسابقه و
در آخر قرعه کشی عمره، عتبات و سوریه. چند روز آخر که بچه ها در مراسم های شبانه
طرح ضیافت شرکت نمی کردند،  مسئولین طرح
از  این قرعه کشی ها استفاده می کردند. شبی
یکی دو اسم را قرعه می کشیدند که فقط به حاضرین تعلق می گرفت.

آن شب، کلیپی را از  بیت الله الحرام پخش کردند. می گفتند همه با هم
لبیک اللهم لبیک بخوانید و خلاصه تا اشک ما را در نیاوردند، آرام ننشستند. چقدر
دعا کردیم. چقدر خدا خدا کردیم که اسممان در بیاید . قرعه کشی عادلانه نبود. اسمها
به ترتیب حروف الفبا بود. از عده ای میخواستند که بدلخواه شماره ای بگویند. شماره
ها اینها بودند: ۱ به نیت خدای احد واحد، ۵ به نیت ۵ تن آل عبا، ۱۲ به نیت ۱۲
امام، ۱۴ به نیت ۱۴ معصوم. خلاصه صدای همه در آمده بود. عادلانه که نبود هیچ،
منصفانه هم نبود. هر چه اعتراض کردیم. فایده نداشت. قرعه کشی انجام شده بود و ما
هم که بهره ای نبرده بودیم.  دست از پا
درازتر به خوابگاه برگشتیم.

پانوشت:

منتظر چه هستی؟ دیگر ادامه ندارد.

من تنها یکبار و آن هم پارسال بود که به
طرح ضیافت رفتم، آن هم در مشهد مقدس. واقعاً توفیقی بود. امسال در خانه نشسته ام و
خاطرات روزهای خوشم را مرور می کنم و اینجا می نویسم.

یک پانوشت مهم:

گوردم خراب شده. به جای اسمم، عدد نشون میده. میتونم لایک بزنم اما نمیتونم شِیر کنم. آیا کسی هست مرا یاری کند؟؟   گوردِ خونم کم شده. بی گودری، از روزه بودن هم سخت تره حتی!

عکس نوشت: پیتزا را عشق است

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته
باش…

طرح ضیافت * میلاد امام حسن (۲)





ادامه از پست قبل….

 

در پست قبل گفتم که طرح ضیافت بود.
پارسال. دانشگاه فرودسی مشهد. به مناسبت میلاد امام حسن مراسمی در یکی از سالن های
ورزشی دانشگاه برگزار شد.

بعد از سخنرانی، نمایش برگزار شد. نمایش
مفرحی بود. بسیار شاد شدیم و نشاط از وجودمان فوران میکرد. هرچند موضوع نمایش بسیار
تکراری بود. نمایش درباره یه آقای روستایی بود که میخواست، تست بازیگری بدهد.

پس از نمایش نوبت، مسابقه بود.  همان آقای روستایی متصدی برگزاری مسابقه شد.
اما این بار بدون گریم. وقتی بر روی صحنه آمد، همه برایش دست زدند و از این لوس
بازیها در آوردند.

گفت که میخواهد تست بازیگری بگیرد. چند
نفری را انتخاب کرد. از این بچه شَرها بگیر تا یک عدد مثبت و یک عدد بچه سوسول از
این خرخوان ها از نوع شدیدش + چند نفر هم معمولی بودند. آقاهه به شدت بچه سوسوله
رو مسخره اش کرد.(دقت کن: به شدت!) بعد از آن بهشان گفت که فرض کنید صاحب این خانه
فرضی هستید، مستاجرتان چند ماه است کرایه نداده، با دعوا کرایه را از او بگیرید.

یکیشان فحش میداد. دیگری به جای فحش
بوووووق میزد. آن یکی با لهجه مشهدی فریاد میزد:« مو کله ام خرابه!» تا نوبت به
بچه سوسوله رسید. عینکش را در آورده بود. آقاهه مسخره اش میکرد. میگفت: ترسیدی
بشکـنه؟؟

پسره آمد ، چنان عربده کشید و فحش داد و فریاد زد و نعره برآورد و به
تلافی کارها، آقاهه را به مشت زد، که دیگر نمیدانم چه شد، خنده مرا با خود به دیار
باقی برد. مرا از دست رفته بپندارید در آن لحظه های غیر قابل وصف!

در آخر، آقاهه گفت که هر کس را بیشتر
تشویـق کردید به او جایزه میدهیم. همه مرخص شدند به جز دو نفر که هر دو واقعاً خوب
بازی کرده بودند. بچه مثبته و بچه سوسوله

آن شب برای تشویق آن دو به قدری جیغ زدیم
و خندیدم و دست زدیم که احساس میکردم الان دیگر حنجره ام جِر می خورَد!

بالاخره بچه سوسوله جایزه را برد، فکر
کنم یک عدد چک ۵۰ هزار تومنی بود.

 

پانوشت:

به جهت جلوگیری از  طولانی شدن این پست، قصه همچنان ادامه خواهد
داشت.

این روایت با موضوع قرعه کشی عمره و
عتبات ادامه دارد….

در مراسم، محبوبه پشت سر من و زهرا نشسته
بود. همش فکر میکردم که چقدر آرام است که جیغ نمیزند و صدای خنده اش نمی آید. چه
آدم بی حالی است!

بعد از مراسم، محبوبه گفت: تو و زهرا
چطور انقدر آرام نشسته بودید؟ چطور میتوانستید؟؟

گفتم: ما آرام بودیم؟؟ ما که سالن رو روی
سرمان گذاشتیم!

گفت: من که چیزی ندیدم!! بس که جیغ زدم و
خندیدم!

فکر کنم آن شب در آن سالن، دیوار صوتی را
با خنده هایمان شکستیم. در زندگی ام انقدر نخندیده بودم.


عکس نوشت: تمشک با طعم گوسفند؟! یا
گوسفند به توان عشق؟؟!


ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته
باش…

طرح ضیافت * میلاد امام حسن (۱)





طرح ضیافت بود. پارسال. دانشگاه فرودسی
مشهد. به مناسبت میلاد امام حسن مراسمی در یکی از سالن های ورزشی دانشگاه برگزار
شد. آن شب خیمه های معرفت تعطیل شده بود. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سالن ورزشی. با
انکه صندلی ها خالی بود اما به ما گفتند که باید کف سالن، روی  موکت بنشینیم. ما هم حرف گـوش
کـــــــــــــــــــن. افرادی که دیر امدند، روی صندلی نشستند. برای خودشان
راااااحت.

جلوی سالن و نزدیک به سن، پسرها نشسته
بودند و ما هم پشت سرشان نشسته بودیم. سالن پر شده بود. سخنران آمد. صحبت کرد.
اغلب بچه ها تو جه نمیکردند. مدام ما را بلند میکردند و میگفتند: جای دوستاتون
نیس… جمُ جور تر بنشینید…. ۱ قدم بروید جلوتر….

 تا اینکه در اواسط سخنرانی، سخنرانی محترم (؟)
قصۀ تکراری اون دختری رو تعریف کرد که از مادرش پرسید که شوهر چه مزه ایه؟ مادرش
با خود گفت: اگه بگم شیرینه، میگه میخوام. اگه بگم تلخه، متنفر میشه. بنابراین
گفت: شوهر ترشه. دختره گفت: برا همین هربار اسم شوهر میاد دهنم آب می افته؟؟!

اینو که تعریف کرد، پسرها خیلی خوششان
آمد. همراه با خنده های مستانه شان، دست زدند. 
سوت زدند. هورا کشیدند. اما سکوت انزجار برانگیزی دخترها رو فراگرفته بود.

میخواستم پاشم بروم به سخنران بگم: آخه
الان، اینجا، امشب، جای این حرفا ست؟؟ هیچ حکایت شیرین دیگه ای به ذهن مبارکت
نرسید؟؟

اما نشستم و تماشا کردم که پسرها تا چند
دقیقه از فرط هیجان سر از پا نمی شناختند.

 

پانوشت:

به جهت طولانی نشدن، در پست های آینده
ادامه اش را مینویسم ….

موضع پست بعدی: خنده ما و نمایش آنها.

عکس نوشت: جایی را سراغ دارید از این
بستنی ها بفروشد؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته
باش…

روز * فقر

میگن روزه بگیرید تا به یاد فقرا بیوفتید. واقعن چرا من روزه میگیرم، یاد غذا می افتم؟ واقعن چرا؟

پانوشت: ندارد

عکس نوشت: این عکس رو که میبینم، دلم میسوزه برا خودم  که ….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

روزه * افطار

دم افطار که میشه، سفره می اندازیم و هر نوع خوردنی که در دسترس باشه رو میذاریم روی
سفره. اما وقتی تو طرح ضیافت که باشی، افطاری طعم دانشجویی میده. یا بهتر بگم طعم
صف میده!

پارسال
که طرح ضیافت بودم، بعد از کلاس می آمدیم 
خوابگاه. هنوز دمی نیاسوده بودیم که وقت اذان میشد. تجدید وضو میکردیم  و  به
سوی سلف روانه میشدیم. سلف را نصف کرده بود و در قسمی از آن غذا میخوردیم و در
قسمی دیگر نماز می خواندیم. بله، نماز میخواندیم 
و با شکم گرسنه عجله میکردیم تا به صف جویندگان غذا بپیوندیم. که برای مومن
دو شادی وجود دارد که یکی از آنها زمان افطار است. صفی با شکم گرسنه. صفی که شاید
بشود آنرا در کتاب رکوردها ثبت کرد.  سر صف
می ایستیم و اگر شانس با ما یار باشد، هزار نفر جلوتر ما ایستاده اند. کم نیست که
گرسنه باشی، خسته باشی، روزه باشی، وقت افطار شده باشد و هزار نفر آدم باید پیش رویت
باشند.

به
ورودی میرسیدیم، ژتون را نشان میدادیم و میان وعده را میگرفتیم: کیک و آبمیوه یا
شیر، نبات، چای کیسه ای،  کشمکش یا پسته یا
بادام، زولیبا و بامیه یا سبزی، پنیر، ۲تا حبه قند و … . فکر نکنید صف تمام شد.
نه جانم، منظم و به صف میرویم جلو و سر راه از روی میزها پارچ آّبی برمیداشتیم و
افطار میکردیم.

میرفتیم
جلوتر. ژتون ها را تحویل میدادیم و غذایمان را برمیداشتیم و بعد، نان میگرفتیم و  نوشابه یا دوغ. در چنین زمانی اغلب دوستمان رو
گم میکردیم. میگشتیم پیدایش میکردیم. مینشستیم به غذا خوردن. اگر روز زوج بود،
نشریه هم  داشتیم. مث این خارجی ها که
هنگام صرف صبحانه روزنامه میخوانند، ما هم بهنگام صرف افطار، «نشریه رویش» را
میخواندیم.

 

پانوشت:

برای
مومن شادی دیگری هم وجود دارد که آنرا خودتان میدانید و دیگر نمیگویم. آنهایی که
بلد نیستند، از گوگل بپرسند.

فاجعه
آن روزی بود که پس از یک صف طولانی، متوجه بشی، ژتون را  اشتباه برده ای. میان وعده میدهند و غذا: هرگز!

به
شخصه، افطارهایش را بیش از سحرهای هایش دوست داشتم. خوشمزه تر بودند.

خیلی
پشیمانم که چرا هرچه بابا گفت دوربین را ببر و عکس بگیر، قبول نکردم. (دقت کن:
خیلی!) باید از صف های طولانی، از غذاهای خوشمزه عکس میگرفتم و اینجا برایتان
میگذاشتم تا آگاه باشید و بدانید که هر گلشن صفایی دارد. خانه صفایی دارد و طرح هم
صفایی دارد.

دوستانی
که  پارسال در طرح ضیافت مشهد بودند، آیا
عکسی دارند که برگه سبزی باشدبرای ما، از آن روزهای سپری شده؟

 

عکس
نوشت: آش با جاش!

ای
خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..