به قسمت اعتقاد دارید؟؟؟




دیروز داداشم رو دیدم. خیلی حالش گرفته بود. میگفت که همون دوستش (خواستگار
نرگش) که دانشگاه درس میخونده (یکی از شهرهای نزدیکِ همین دور و ور) توی جاده
میبینه که ماشین رفیقش خراب شده. میاد که سر و ته کنه، بره پیش رفیقش که کامیون
لهش میکنه. پسره مُرد. داداشم خیلی تو خودش بود. خیلییی. دیشب دیدم که داشت نماز
شب اول قبر میخوند.
 دلم گرفت، برای دوستش که هیچ وقت ندیدمش. برای نرگس که اگه
قبول کرده بود الان بیوه شده بود. و یا اگه قبول میکرد شاید اصلاً این اتفاق نمی
افتاد. داداش ِ نرگس رو هم دیدم. خیلی ناراحت بود. عذاب وجدان گرفته بود. برای
دوماد بالقوه شان…
 من که نه دیدمش و نه میشناختمش. اما خدایش بیامرزاد…
 خدا به مادرش، آرامش
بده که پسر جوونش رو از دست داد… پسرش که چند جای دیگه هم براش خواستگاری رفت و
نتیجه نگرفته بود. انگار که سرنوشتش رو تنها نوشته بودن و مُردن در راه رفیق….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

اندر احوالات فرانک در راه کربلا! (۳)

ادامه از پست قبل و قبلتر….

مامان سر درد عجیبی گرفته بود و من بی خانمان شده بودم. دیدید که اکثر اتوبوس ها یه لبه دارن که صندلیها رو از راهروی اتوبوس جدا میکنه؟ من روی اون لبه نشستم و سرم رو گذاشتم روی صندلی. ۳۰ کیلومتر تا کربلا راه بود و اتوبوس توی ترافیک مونده بود.

اتوبوسی با شیشه های دوجداره و مسلماً بدون پنجره. بدون هیچ نوع هواکشی در سقف. اتوبوسی که گازوئیل نداشت و نمیتونست کولر رو روشن کنه. اتوبوسی که (اگر برای ورود اکسیژن هم که شده)  در را باز میکرد، پسرای جوون اتوبوس فرار! میکردن و میخواستن پیاده برن تا کربلا.

احساس میکردم همین الان اکسیژن تموم میشه. یاد این فیلم هایی افتادم که یه عده آدم گیر می افتادن و هیچ راه نجاتی نداشتن و یه دفعه همدرد میشدن! و یاد بنی آدم اعضای یکدیگرن می افتادن!!!!

با همین فکرها و در همان وضعیتی که بودم. خوابم برد. یک دفعه یک کسی پایم را لگد کرد. آخه پایم وسط راهرو ولو شده بود. دیدم اتوبوس مورچه شمار حرکت میکند. مامان گفت که حالش بهتر است و مرا به نشستن بر سرجایم دعوت کرد. همچین که نشستم خوابم برد.

بیدار شدم گردنم یه وری شده بود و راست نمیشد و خیلی درد میکرد ( خیلی بی معرفتی اگه به درد دلهای من خندیده باشی). همچنان هوا تاریک بود.

از آثار خواب آلودگی صِدام، خروس وارانه گرفته بود. بدون اینکه حرفم مرجع خاصی داشته باشد، گفتم: «ساعت چنده؟» روحانی کاروانمون که صندلی سمت راستی و یه ردیف جلوتر از من نشسته بود ،یه دفعه از خواب بیدار شد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:« ۴ و ربع» و سرش یه باره افتاد رو صندلی. بیچاره خوابِ خواب بود!

یک کم بیدار موندم و نمیدونم چی شد که دوباره خوابیدم. اتوبوس بعضی اوقات می رفت و بیشتر اوقات وامیساد. برا نماز صبح ایستادیم. ساعت به ۶ نزدیک بود. نماز را در یک موکب خواندیم و بازهم به اتوبوس برگشتیم. یک مسیر تهران- قم را ما تا الان حدود ۱۶ ساعت در راه بودیم. نمیدانم چه کردم دیگر. اما هرگز ۲۰ کیلومتر پیاده نرفتم. شاید خدا با خانمِ بارداری که همراهمان بود، رحم کرد. نمیدانم. اما ساعت ۱۰ و ربع در کنار هتل از اتوبوس پیاده شدیم. چیزی به اسم پا برایم باقی نمانده بود. همه به وضوح می لنگیدند. (دقت کن:همه!) گریه ام گرفته بود. یک روز از ۳ روز را که میتوانستیم در کربلا باشیم را، از دست داده بودیم. هنوز هم بغضی گلویم رو میفشرد.  وَرَم از یک سو و سرما و شلوار پارچه ای ام به پا دردم دامن می زد.

بعد از ۲۰ ساعت راه خسته کننده به کربلا رسیدیم. هتل نزدیک علقمه بود….

این پست دیگه ادامه نداره… 

ای خدا بازم  خودت هوای ما رو داشته باش….

فرداش نوشت:

وبلاگم انگار داره هک میشه. آمار بازدی خودش پرید. قالب هم که قاطی شد تو هم. منم قالب  رو عوض کردم. به امید روزهایی با وبلاگ خوشکل تر!

اندر احوالات فرانک در راه کربلا! (۲)

ادامه از پست قبل…

حدود ۱۰۰
جفت کفش دم در بود. دلمو زدم به دریا و رفتم تو. همه کفشها زنونه بودن. ترسم بیشتر
شد. یاد تعریف هایی که از خونه های فساد میکردن افتادم و وارد شدم. به جای اینکه
وارد هال یا راهرو بشم، ورودی خانه، آشپزخانه بود. چندتا زن عربِ هیکل درشت، دور
قابلمه نشسته بودن و غذا میکشدن. همه لباساشون سیاه بود. با دیدن من همه شون
گفتن:« هله
هله…
هله…هله» از حضورم خوشحال بودن. سلامی کردم و رفتم. یکی از خانمهای هم کاروانمان
را دیدم که وضو گرفته بود و آستین مانتویش را پایین می آورد. آهسته گفتم:« خانم
y، من خیلی
ترسیدم. اینجا دیگه کجاست؟» گفت

نترس.
اینا مسلمون واقعی ان
»

وضویی
گرفتم و به اتاق پذایرایی پــــــــــــــر از مبلمانانشان رفتم و نماز خواندم.
تلویزیونی بزررررررررررررگ
LCD خیلی
خودنمایی میکرد. آخه اینجا یه روستای کوچک در بین راه کربلا و نجف بیشتر نبود که.
به سرعت دخترکی بشقابی پر از برنج که خورشتی بدون گوشت با لوبیاهایی بزرگ روی آن
را، بهم چپاند. آن را خوردم
.
هنوز
تمام نشده، چای آوردند. چای نخوردم  و آمدم به سوی اتوبوس. یکی از خانمهای هم
کاروانمان که عرب بود گفت:« از اینکه چای نخوردی، ناراحت شدن و گفتن، اینکه برا ما
نبود. برا امام حسین بود. چرا نخورد و رفت؟؟
»

 به اتوبوس
برگشتیم. از شام خبری نبود. به مامان گفتم که خیلی ترسیدم. مامان گفت که ترس نداشت که مردمُون به این خوبی!

به غذای کمی که خورده بودم فکر میکردم. به ۳۰ کیلومتر
باقی مانده مانده تا کربلا. به ۲۰ کیلومتر که باید پیاده بروم. به ترافیکی که نمیذاشت اتوبوس حرکت کنه. به خانه ای که به آن مورد مهمان نوازی شدیدشان قرار گرفته بودم. به کربلا. به قسمت. به بغضی که گلوم رو میفشرد و نمی ترکید.هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و اتفاقی یه مداحی اومد بالا:

کربلا دیگه خسته شدم از این زمونه               کربلا تو قلبم تا ابد عشق تو میمونه

کربلا دیگه خسته شدم از دوری راهِت       کربلا بگو کی میرسم به قتله گاهت

سرم رو به شیشه اتوبس تکیه دادم و با خودم زمزمه کردم: کربلا دیگه خسته شدم از دوری راهت، کربلا دیگه خسته شدم از دوری راهت…. یه دفعه به خودم آمدم و دیدم صورتم خیسه. چی شد که حال و هوام بارونی شد اما دلم خالی نشد؟

ساعت ۱۱ شب شد. خیلی گرسنه بودم. اون چند لقمه غذای عجله ای سیرم نکرده بود. خانم y، برام نون پنیر خیار درست کرد. هرکی هرچیزی که داشت رو کرد. امروز رو بدون صبحونه شروع کردیم. به عشق کربلا. ناهار تو راه بودیم. این هم که شامِمونه. پاهام وَرم کرده بودن. اصلاً نمی رفتن تو کفش. بدیختی بود. سر ِ مامان خیلی درد میکرد. بهم گفت برو روی یه صندلی دیگه بشین تا من دراز بکشم. رو هر صندلیه خالی ای که می نشستم بعد از دو دقیقه صاحب پیدا میکرد. کم کم داشت گریه ام می گرفت. حتی جایی برای نشستن هم نداشتم. قرار بود ساعت ۴ صبح برسیم. الان ساعت از ۱ شب هم گذشته. احساس دربدری شدید میکنم. خدایا، انگار هوامو نداری؟؟

این پست همچنان ادامه دارد….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات فرانک در راه کربلا!

در این سفر عتبات عالیات، مامانم رسماً منو خفه کرد. همون جور که قبلاً هم گفتم، فکر میکرد هر لحظه است که دخترش (به قول مامان: امانتی بابا) رو بدزدن و بُکُشنش و کلیه هاشو دربیارن. انگار ملت عراق همۀ مشکلاتشون حل شده بود و  همین کلیه های من رو کم داشتن که جنسشون جور بشه!

خسته تون نکنم. مامان با این طرز تفکر ِ  روشن فکرانه اش، کاری کرد که هر جا که می رفیتم، مث این بچه کوچیک ها، گوشه چادرش تو دستم بود و از این ور به اون ور میبرد منو. بعضی وقتها هم بهم میگفت:« انقدر چادرم رو نکش، افتاد از سرم!»

این جریانات ادامه داشت تا اینکه روزهای زیبای ما در نجف به پایان رسید  و ما می خواستیم راهی کربلا بشیم. به دلیل ازدحام جمعیت، حج و زیارت اعلام کرد که هیچ زائری حق نداره که چمدان و ساک ببره کربلا. هیچی نبرید. چون باید ۲۰ کیلومتر پیاده برید. (دقت کن: باید!) منم موبایل و یه جفت جوراب اضافه و لیوان و یه مقدار کمی پول گذاشتم تو کیفم و چمدانم رو تحویل دادم. مامان هم یه مقداری خوردنی برداشت. وسلام. همین.

ساعت ۲ شب بعد از یک وداع ِ به حقیقت جانفرسا با امام علی به هتل آمدیم و نمیدونم ساعت چند بود که رفتیم به سوی کاظمین. دردسرتون ندم. سُک سُک کردیم و برگشتیم به اتوبوس. سرهم حدود ۴ کیلوومتر پیاده رفته بودیم. توی یه ترمینال که بین یه عالمه تعمیرگاه اتومبیل و پنچرگیری و اینا بود، پیاده مون کرده بودن. ده دقیقه تو حرم و بودیم و برگشتیم. نماز ظهر رو تو همون ترمینال خوندیم و راهی کربلا شدیم. ساعت ۱ بود. مدیر کاروان گفت:« انشالا ساعت ۴ کربلاییم» ما هم نیشهایمان باز شد از شوق. مدیر کاروان یه مقداری روضه خوند (حدود ۳۵ مین) و مداحمون هم یه کمی(۴۵ مین!) خوند و سینه زدیم. و کم کم همه خوابیدن. بیدار شدم. دیدم ساعت ۵ و ربعه:

فرانک رو به مامانش: هنوز نرسیدیم که؟!

مدیر کاروان در پاسخ به فرانک: از یه راه دورتر ولی خلوت تر رفتیم. ساعت ۷ و نیم میرسیم ایشالا.

و من دوباره خوابیدم. آخه شب قبلش اصلاً نخوابیده بودم. بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. ساعت نزدیک به ۹ بود. به قرارمون برا ساعت ۴ فکر کردم. به نمازمان. به نیاز فوری ام به rest rooms. که اتوبوس ایستاد. با اجازه مامان سریع پیاده شدم تا به نیاز ضروری ام بپردازم. یه فلش کشیده بود و نوشته بود: مرافق للنساء. رفتم و دیدم که سرکاری بود. بالاخره یه زن عربی رو دیدم با لباس خونه. یه پیراهن بلند و شیله. عبا نداشت. نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: شینهو {چیه؟ چی میخوای؟}

فرانک: میخوام برم دسشویی!

زن عرب: هاااااااااا؟؟؟

فرانک: مرافق!!!

زن عرب درحالیکه اشاره میکند که دنبالم بیا میوید: روح {منظورش روح و ارواح نیستا. منظورش این بود که بیا}

رفتم. دیدم داره منو میبره خونشون. افتادم به آیت الکرسی خوندن و صلوات فرستادن. دیدم میگه بیاد برو تو خونمون. ترسیدم. خیلی ترسیدم. به حرفهای مامان فکر میکردم. برای رفتن به خونش خیلی تردید داشتم. اما نمی دونستم چجوری بهش بگم که نمیام. که چشمم به یه عالمه کفش افتاد…

این پست ادامه دارد….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

اندر احوالات تفتیش

 

همه میدونن که 
امنیت کشور عراق خیلی پایینه. از اون جایی که در روزهای نزدیک به اربعین،
ما در کربلا بودیم، تفتیش پدر ما رو در  می
آورد. الان یک روز را موقع رفتن به حرم در کربلا براتون توصیف میکنم:

از هتل خارج میشیم. فردا اربعینه. جمعیت خیلی زیاده. یه سمت
خیابون که از روبروی هتل شروع میشه تا خود حرم پر از موکبه (موکب: چادرهای بزرگی که
محل استراحت زائرین بی خانمان هستش.  صبحونه، ناهار و شام میدن و میان وعده هم که چای
و چای و چای) صدای مداحی های عربی گوشم رو خیلی اذیت میکنه. یکی دو جا گوشامو
میگیرم. چشام دنبال مامانه که مبادا گمش کنم و از غصۀ دوریم دق کنه -دور از جونش-.
(مامان فکر میکرد که تمام عراقی ها کمر همت بستن که دخترش رو بدزدن و ببرن برا
خودشون!!) که به اولین تفتیش میرسیم. نگاهی میکنم و یه صف خلوت رو پیدا میکنم و
میایستم. یه خانم عراقی پشت سرمه. کلهم قد و قوارۀ من، به اندازۀ یه دستشه. هیکلی
و چاق و خـــــــــیلی قد بلند. یه بچه بقلشه. یه بچه ای که آب دماغش تا تو دهنش
آویزونه. هم خودش و هم بچه اش لباس سیاه پوشیدن. در حالیکه بچه اش بغلشه، آرنجش در
کمرم فرو میرود. هر چه صف به انتها نزدیک تر میشود، این فرو رفتگی بیشتر میشود!
مفتش در یک نگاه میفهمد که ایرانیم و میبیند که کیف ندارم.  دستی به سر رو رویم میکشد و می روم. نگاهی به
پشت سرم می اندازم. خانم پشت سریم را سخت میگردد.

بیرون مامان رو پیدا میکنم و می رویم. هنوز ۱۰۰ متر نرفتیم که
دوباره باید تفتیش شویم. پرده (پتو) را کنار میزنم و وارد کانکس میشوم. در یک صف
تقریباً خلوت می ایستم. حدود ۳۰ نفر جلویم هستند. دخترکی عرب با مانتویی بلند و
مشکی پشت سرم هست. تمام تلاشش را میکند که راهی به جلو پیدا کند. اما من هم هر چند
نسبت به مادرش کوچک هستم اما به هر حال سد راهم. هر چه به انتها نزدیک میشوم،
بیشتر خودش را به من میچسباند. تنش بوی نامطبوعی میدهد. مفتش نگاهی میکند و میبیند
که کیف ندارم و میروم. روسری ام را که در کش مکش با دخترک خراب شده درست میکنم و  و از کانکس خارج میشوم.

مامان همیشه زودتر از من تفتیش میشود و خارج میشود و
منتظرم  می ماند. (دقت کن: همیشه!) کمی
جلوتر یک تفتیش دیگر. اینبار در صف حدود ۷۰ زنِ عرب جلویم هستند. تحمل فشار جمعیت
خیلی سخت است. پیرزنی یک چشم پشت سرم هست و با دو دستش مرا به جلو هل میدهد. چپ چپ
نگاهش میکنم تا شاید دستانش را ازکمرم جدا 
کند اما مفهوم نگاهم را نمی فهمد یا خود را…

مفتش ازم میخواهد که دستانم را بالا ببرم. جیبهای مانتو ام
را یکی یکی میگردد. این سومین تفتیش است. ولی آخرین تفتیش نیست.

آخرین تفتیش درب ورودی حرم است،مث حرم امام رضا. تفتیش های
قبلی در خیابان و بلوار و گوشه کنارها بودند.تمام تلاشمان را میکنیم که کفشهایمان
را به کشوانیه ]کفشداری[
تحویل دهیم و نمیشود. کفشهایمان را گوشه ای میگذاریم و میرویم به سوی آخرین تفتیش.
جمعیتی بیش از ۳۰۰ نفر جلوتر از من ایستاده اند. با ورود خانمهای کاروانمان، یکی
از زنان عرب چیزی میگوید. یکی از خانمهای کاروانمان که شوهرش عرب است، جری میشود.
نگاهی میکند، میگوید:« میدونی چی گفت؟ میگه خودتون رو جمع کنید. ایرانی ها آمدن و
الان شپش هاشون رو میریزن رومون!» نیشخندی زدم و گفتم:« کافر همه رو چو کیش خود
پندارد. در محضر امام حسین هستیم. خانم y، بگذرید» سری تکان می دهد و آرام میگرد. زیر لب صلوات میفرستد.  یکی از زنان عرب  می گوید:«صل علی محمد و آل محمــــد…» و همه
جواب میدهند. من هم جواب میدهم:« اللهم صل علی م ح م د… آخ… مامان له شدم…
بازم حقۀ همیشگی شون رو زدن.» همیشه با فرستادن صلوات با اولین باری که اسم پیامبر
را میبرند، دستان قویشان را میگذارند و جمعیت را هل میدند. برگشتم و پشت سریم رو
نگاه کردم. دختری همسن و سال خودم بود شاید. به شدت آفتاب سوخته و قد بلند. دستانش
خشک و خشن به نظر می آمدند. لباسش مشکی بود. نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد و من
لبخندی زدم. همچنان نگاهم میکرد. کم کم در فشار شدید جمعیت به آخر میله های جدا
کننده صفها رسیدیم.  بالای چهارپایه کوچک
رفتم و دستانم را باز کردم و بعد از اینکه حسابی گشت. نگاهی کرد و گفت:« کانم ]خانم[ موبایل؟؟» خیلی دلم میخواست بپرسم که
موبایل رو کجا میتونم قایم کرده باشم؟ اما گفتم:« مو موبایل» ]موبایل ندارم[ و بازهم کمی میگردد و از چهاپایه که
پایین می آیم که بروم دستی هم به کمرم میکشد. مامان رو میبینم و میگم:« از این
سفر، تنها چیزی که تونست خسته ام کنه، همین تفتیش بود» 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…