زندگانه!

خانم کوچیک اندکی سرماخورده است. حالا یکی نیست بپرسه مگه سرماخوردگی حجم و اندازه داره که حالا “اندکی” به خانم کوچیک رسیده؟!
دیروز عصر با کلینیک تماس گرفتم و برای امروز صبح نوبت گرفتم برایش. چند روز قبل هم که خودم رفته بودم دکتر و آزمایش برایم نوشته بود.
خولاصه صبح شال و کلاه کردیم و من و دخترکم رفتیم تا مرکزشهر و کلینیک. او در آغوش من و هی طبقه ها را بالا و پایین رفتیم. یعنی شخصا بیش از ده بار از آسانسور استفاده کردم. در آزمایشگاه خانم کوچیک را به یکی از کارکنان سپردم تا آزمایش دادم. در ازمایشگاه یکی از همراهان اردوی مشهد سال ۸۸را دیدم و حال و احوال کردیم و ازم پرسید: آن دختر خودت بود؟ خنده پهنی  تحویلش دادم و گفتم: بله!
دکتر هم خانم کوچیک رو معاینه کرد و آمدیم داروخانه. داروهای کمیاب چشم مادرم را داروخانه در معرض دید قرار داده بود. هی به مامانم فکر میکردم و به اینکه اگر متوجه شدم هر بسته قرصی را که ۴۵هزارتومان خریده را اینجا ۳۵۷۰۰تومان میفروشند چقدر ناراحت میشود؟!
به تاکسی سرویس ادهم زنگ زدم و تمام طول راه را به این فکر کردم ک حالا که ساعت نزدیک ۱۲شده، ناهار چه بخوریم.
پانوشت: بخاطر ازمایش صبحانه نخوردم. تمام مدت  را به کراکی های مغز شکلاتی درون کیفم فکر میکردم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خرید رفتن با کالسکه بچه

دیروز رفتیم خرید. بسیار خوشحال. کالسکه خانوم کوچیک رو هم بردیم. بسیار شیک و مجلسی! اونجایی ک ما رفتیم خرید یه خیابانهای باریک و پرترافیکی داشت و بافت سنتی مغازه ها و از این صوبتا!
یعنی تو روتون نگاه نمیکنم اگه فکر کنید خانوم کوچیک بیشتر از سی ثانیه تو کالسکه می نشست. شما وضعیتی رو تصور کنید که ما خانوم کوچیک رو بغل کردیم و کالسکه خالی رو هم هل میدیم و میبریم. پیاده روهاش یه مدلی بود ک نمیشد با کالسکه از پیاده رو بریم و تو سواره رو هم همش تو ترافیک پشت ماشین ها میموندیم.
دلم میخاست خودمو فحش بدهم. کالسکه به اون بزرگی رو همینطوری بیخود و بی جهت این ور و اون ور داشتیم میبردیم و از سکوها و پله ها بالا پایین میبردیم. تو مغازه ها میبردیم و قس علی هذا. در حالیکه  دچار غلیان درون شده بودیم و مثل کوه آتش فشان شده بودیم از بس حرص خوردیم.
حتی چندبار امتحان کردیم. تا خانوم کوچیک رو میذاشتیم تو کالسکه از عمق دل می گریست و به پهنای صورت اشک میریخت :|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

ماه رجب آمد

ماه رجب آمد. رجب المرجب. ده روزی از آن گذشته. ماهی که بوی امیرالمومنین (ع) می دهد. بوی اعتکاف. بوی ایام البیض. بوی ام داوود. خوشا به حال رجبیون…

دیروز اولین باری بود که در خانه مان مراسم داشتیم. حدیث کسا خواندیم. به سخنرانی گوش سپردیم. با مولودی دست زدیم. دیروز به تاریخ قمری، سالگرد عقدمان هم بود. “دوره زندگی ما” در خانه ما برپا شده بود.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…