رمضان نوشت

عصر ماه مبارک است.
خانوم کوچیک غذایش را نمی خورد. او را به نزدیکترین فضای سبز بردیم تا شاید به هوای تغییر فضا بخورد. اما انگار او هم روزه است.
پانوشت: طاعتتون قبول باشد

image
غروب ماه رمضان :)

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اینجا من و دلتنگی و تو

image

آقا صدایم کن که برگردم به سویت
همراه کفترها نشینم روبه‌رویت

شاید برایم زائری گندم بپاشد
گیرم شفا از گندم تسبیح گویت

آقا صدایم کن که خود را کنج صحن‌ات
یک بار دیگر گم کنم در گفتگویت

دستی گذارم عاشقانه روی سینه
در یک سلام ساده پاکوبان به بویت

آقا سلام! اینجا من و دلتنگی و تو
نور نگاهی! آبروی آبرویت

آقا تمام شهر یعنی مرقد تو
آقا رهایی یعنی افتادن به خویت

آقا بگو یک جرعه سقاخانه‌ات را
قسمت کنند این خسته را در آرزویت

صلی الله علیک یا ابا الحسن یا علی بن موسی الرضا

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

سلام طحران (۲)

 

روز دوم را بیشتر در مهمانسرا بودیم. و هییییچ اتفاق خاصی نیوفتاد. روز سوم که روز اخر بود. صبح زود بیدار شدیم. آقای همسر قبل از من بیدار شده بود و صبحانه و نان گرم خریده بود و نیمرو را آماده کرده بود و من تازه بیدار شدم. مشغول صبحانه خوردن بودیم که با سر و صدای ما, خانوم کوچیک هم بیدار شد. آمد. انگار که در خواب راه برود. همانطور که سرپا بود, سرش را روی مبل گذاشت. من نیمرو می گذاشتم دهنش. او هم میخورد. از خنده منفجر شده بودیم. این دیگه چه ژستیه؟! سیر که شد, همانطور سرپا خوابید و ما اماده شدیم و بغلش کردیم و رفتیم طحران گردی.

در بین خریدهایمان متوجه شدم که می توانم برای خودم یک عالمه لباس بخرم اما چرا هیچ لباسی نصیب آقای همسر و خانوم کوچیک نمیشد؟! :\

در مغازه ای مشغول خرید لباس بودیم که دوتا خانم با سبد عجیبی وارد مغازه شدند. اول فکر کردم که با کریر جدیدی روبرو شده ام و کودکی در آن است. چونکه خانمه به بچه میگفت:مامان آروم باش. اما بعدش فهمیدم توله سگ پشمالو سفیدی درون سبد است. و خانمه با سگش اومده بود خرید!!!

 

 

ناهار فلافل طحرانی خوردیم و نمازمان را در مسجدی خواندیم. آمدیم سوار ماشین شدیم که بسوی اهواز حرکتو دید کنیم که متوجه شدم ساعتم را در وضوخانه جاگذاشتم. دردسرتان ندهم, دوساعت آنجا معطل شدیم, تا خادم را پیدا کردیم و انقدرررررر التماسش کردیم تا راضی شد و در وضوخانه را باز کرد و ساعتم را برداشتم.

و بازهم زدیم به جاده. نزدیکهای اراک خانوم کوچیک فوق العاده بی قراری می کرد. رفتیم توی شهر و براش سیب زمینی سرخ شده خریدیم. در خروجی شهر بودیم که یک سگ پرید جلو ماشین و ما زدیمش. در ماشین سمت راننده خراب شد. (انقدر که در باز نمیشد. وقتی اقای همسر می خواست پیاده شود, مثلا برای بنزین زدن, اول من باید پیاده می شدم, بعد ایشون از در سمت چپ ماشین پیاده میشدن :| )

خلاصه خدا رحم کرد بهمون. بعدش هی حالتهای احتمال بدتر را بررسی می کردیم: اگر می رفت زیر چرخ حتما ماشین چپ میشد, اگر بعد از اینکه زدیمش از شیشه می آمد داخل چی؟ اگر…. و بازهم صدقه کنار گذاشتیم و به صبح فکر می کردم که آقای همسر برایم تعریف کرد که  خواب دیده بود که انگشتر فیروزه اش شکسته است.( سگ مذبور هم چیزیش نشد, بعدش دوید و رفت!)

 

صبح ساعت ۷رسیدیم اهواز. و یکصدا گفتیم: چقدررررررر هوا گرمه. آخ آخ شرجی. ما که عادت نداریم. ما تاااازه از طحران برگشتیم :مغرور

 

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…