گاهی میام و یه صفحه جدید اینجا باز میکنم و دلم میخواد فقططططط بنویسم. بعد پاک میکنم و دوباره مینویسم. بازم پاک میکنم و مینویسم.د در آخر دلیت میکنم و نمینویسم…
آدمیزاد همینه. همینقدر عجیب. همینقدر کلافه. همینقدر خاطرهباز…
الان من بازم پرت شدم تو گذشتههام…
یه دوست گرام بود که یهو، که بی هوا رفت… همیشه به دلیل رفتنش فکر میکنم. و به نتیجه نمیرسم… همیشه فکر میکنم اگر بود، شاید الان من نویسنده شده بودم!!! ولی حالا که دیگه تقریباً هیشکی وبلاگ نمینویسه، من اینجا رو دو دستی چسبیدم! گاهی فکر میکنم چرا هنوز دارم وبلاگ مینویسم؟ بعد میگم: چون نوشتن رو دوست دارم. چون اینستاگرام نتونست (مث خیلیای دیگه) منو جذب کنه.
برا خودمم عجیبه که اینجا رو چسبیدم… یه وقتایی میگم چرا نمیگذرم ازش؟!
بعد فکر میکنم که اینجا مث یه نوزاد بود که من انقدر پا به پاش صبوری کردم تا انقدر بزرگ شد. حالا که بالغ شده، نمیتونم بذارمش به حال خودش. حتا با این وبلاگ هم خاطره ها دارم… خیلی بده که همه چی عوض بشه و ببینی دو دستی یه چیز قدیمی رو چسبیدی!
پانوشت:
فکرها دارند مغزم را میخورند…
قول میدم مطالب جدیدتر وبلاگ، خنده به لبهاتون بیاره…