بارداری مفرح

دوستی پرسید: احساس میکنم از وقتی بچت دنیا اومده خیلی ناز میکنی. درسته؟
گفتم: نه. فرصت اعلا برای ناز کردن بارداریه. بهترین فرصت برای خوردن، تقاضای چیزهای عجیب و غریب. ناب ترین فرصت برای کسب ماساژ حرفه ای توسط همسر. برای خوابیدن تا لنگ ظهر. رفتن به پارک برای کسب هوای تازه و قدم زدن. حمل کیف توسط همسر. خوردن بهترین قسمت میوه ها و غذاها. هدیه گرفتن خوردنی هایی مثل پاستیل، شیر برنج و حلوا. انواع نذری. انواع سوغاتی خوردنی از سراسر ایران و جهان  و بسیاری چیزهای دیگر فراتر از انچه تصور کنید. یه جوری که آدم دلش میخواد تا همیشه باردار باشه.

ای خدا بازهم خودت هوای ما رو داشته باش…

حرف های مردم

کلا ایرانیها خود را در هر زمینه ای متخصص میدونن. مثلا سیاست، اقتصاد، دین و مذهب و این روزها متوجه شدم که حتی فرزندپروری. و البته در همه حال بین علما اختلاف وجود داره! یکی میگه بچه را قنداق کن تا پاهاش پرانتزی نشه. یکی دیگه میگه چرا بچه را قنداق میکنی؟ پاهاش کج میشه! یکی میگه:مُحرمه، لباس مشکی تنش کن و ببرش مراسم امام حسین. اون یکی میگه: نبریش مراسم. مریض میشه. لباس مشکی نپوش براش، لباسها رنگ شده اند و بهداشتی نیستن. یکی دیگه میگهلباس سبز تنش کن. یکی میگه تا چهل روز شیر نخور. یکی دیگه میگه ضعیف میشی. تا میتونی شیر بخور. روزی چند لیتر! یکی میگه تو خونه نمون، افسرده میشی. یکی دیگه میگه بیرون نرو، مریض میشی! یکی میگه چقدر لاغر شدی. یکی میگه مثل پنگوئن شدی. نه پنگوئن از تو بهتره (واقعی).
یکی پرسید: بدترین قسمت بچه داری چیه؟
گفتم: حرفهای مردم! :|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

غذا خوردن مادرانه

یه ضرب المثل محلی هست که همیشه بابام میگه:
از وقتی تیله کِردُم، چی پُر کُمُم نکِردُم  (تیله کردم: بچه دار شدم، کُمم: شکمم). یعنی از وقتی بچه دار شدم، شکمم رو پر از چیزی نکردم. در واقع یعنی یه دل سیر غذا نخوردم.
برخلاف بارداری که آدم هرچیزی دلش بخواد میخوره و لب تر کنه، حاضره. بعدش من هر چیزی  میخوام بخورم، یا واسه خودم خوب نیست، یا خانوم کوچیک نفخ میکنه و یا واسه زردیش خوب نیست.
کلا از چیزایی که میذارن روی سفره، من چیزایی محدودی رو میتونم بخورم و این پس از روزهای شکم پرستانه بارداری، خیلی بده!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

ترس مادرانه

شب است. خانم کوچیک شدیدا و با بلندترین صدای ممکن گریه میکند و بی قراری از خود بروز می دهد. دل درد دارد. حضرت پدر می آید به کمک تا من کمی بخوابم. همانجا روی زمین دراز میکشم که بخوابم. خانم کوچیک در آغوش پدر آرام گرفته. چراغ را هم خاموش کردیم. چند دقیقه از خوابیدنم نمیگذرد که چیزی را کنار گوشم احساس می کنم. با دست پرتش می کنم و به دستم میخورد و فرار می کند.
سوسک بود.

پانوشت:
مادر که باشی از ترس بیدار شدن دخترک حتی جیغ زدن را فراموش میکنی!
بعدش هرکاری کردم نتونستم بخوابم. همش احساس میکردم که یه سوسک تو آستینمه، تو گردنم، کف پام و … . نتونستم دیگه.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…