چرا این بچه اینجوریه؟

یکبار در وبلاگ روزهای مادرانه خواندم که برای یک مادر خیلی ناراحت کننده است که بصورت مداوم با این سوال روبرو شود که “چرا این بچه اینجوریه؟”

خانوم کوچیک کمی لاغر است. اما طبق نمودار رشد کاملا طبیعی و نرمال است. از همان ابتدای تولدش تا به امروز هرکس که او را میبیند، از من می پرسد که چرا انقدر لاغر است؟ با الفاظ خاله ریزه، لاغرو، هیردو (خرد و ریز)، خایه کغا (تخم پرنده ای کوچک!!!!) و ما بقی اسمهای نامناسب مورد خطاب واقع می شود. جالب اینجاست که افراد انتظار دارند که من اصلا ناراحت نشوم و واقعیت را بپذیرم!
خولاصه هرجا که بروم، از مهمانی و جشن گرفته تا عروسی و عزا. از اتوبوس گرفته تا قطار و مغازه سر کوچه، همه همین سوال را از من می پرسند.
چند شب قبل به مسجد رفتیم. خانمی هر شب به مسجد می آید که در ده سال اخیر، تقریبا هر شبی که من رفتم آنجا بوده. عقب مانده است و حال روزش کاملا مساعد نیس. خانوم کوچیک را که دید به سویم آمدءو سلام و علیکی کرد و اسمش را پرسید و نشست و مشغول بازی شد و پرسید: چرا انقدر لاغر است؟ من: :|

پانوشت: در دل گفتم: حتی اینکه عقب مانده است هم فهمید!

حس خاص هم ذات پنداری

اپیزود اول
چندسال پیش، یکی از دوستانم در یک دبستان غیرانتفاعی پسرانه مشاور بود. یک روز که رفته بودم تا سری بهش بزنم. در دفتر مدرسه اتفاق جالبی افتاد. یکی از آموزگاران که با خشونت راه می رفت. به دفتر آمد و پسرکی بغض کرده را به دفتر پرت کرد و رفت. خب دعوایشان شده بود. پسرک نافرمانی کرده بود و این تنبیه برایش در نظر گرفته شد. تا دوستم رفت لیوان آبی برای پسرک بیاورد، نگاهی بهش انداختم. قدی متوسط داشت و لاغراندام بود. موهایش بسیار کوتاه و تقریبا سبزه رو و آفتاب سوخته. ازش سوالاتی کردم. کلاس اول بود. ازش پرسیدم ک معلمت رو اذیت کردی؟ جوابی نداد. پرسیدم: معلمت اذیتت میکنه؟ بغضش روان شد و با حرکت سر گفت: بله.
یعنی با این صحنه من به کلاس اول خودم سقوط کردم و نارضایتی عمیقی ک از مدرسه، معلم و همکلاسی هایم داشتم برایم زنده شد. با تک تک سلول های بدنم پسرک را درک میکردم. میخواستم تنگ در آغوشش بکشم. اما شرم کردم. دستی به سرش کشیدم. دوستم آمد. پسرک آب را خورد و دوستم میانجی گری کرد و پسرک به کلاس درس بازگشت.

اپیزود دوم
چند شب قبل به مسجد رفته بودیم. خانوم کوچیک  روی زمین دراز کشیده بود و با تسبیحی غرق بازی شد تا من نماز خواندم. بین نماز اول و دوم، چند دختر بچه که کمی آنسوتر نشسته بودند، دعوایشان شد. دخترکی ک مقنعه سفیدی به سر داشت، آن یکی دخترک را که چادر سفید با گل های بنفش را زد. دخترک خیلی ناراحت شد. به گوشه ای خزید. آرام آرام اشک میریخت و با گوشه چادرش اشک های دانه دانه اش را پاک می کرد. سعی می کرد انقدر سریع این کار را انجام دهد که کسی اشک هایش را نبیند اما مرتبا دستش و چادرش زیر چشمانش بود. کاملا حالش رو می فهمیدم. از اینکه در جمع تحقیر شده بود ناراحت بود اما نمی خواست گروه دوستی را ترک کند. چادر به سر داشت و با پاک کردن اشک با گوشه چادر می خاست ادای بزرگترها را در بیاورد.
یاد کودکی ام افتادم که مرا در آن گروه دوستی کزایی راه نمی دادند. یک روز که  چادر سفید با گلهای سبزی به سر داشتم پیش مادرم رفتم. در حیاط لباس ها را روی بند می انداخت. منم همانطور که اشک هایم را تند تند پاک می کردم از نامهربانی دختران همسایه می گفتم برایش و سکوت سنگین مادرم که نارضایتی در آن موج می زد. آن وضع مدرسه ام بود و این وضع بازی کردنم با دوستان…
اپیزود سوم
خانوم کوچیک را با دستانش بلند می کند. کسی از آنطرف اتاق صدایش در می آید که دست هایش درد می گیرد. یوااااااش….
به کودکی ام پرتاب می شوم. وقتی برادرم مرا با دست های بغل می کرد و حس بد درد کتف و شانه ام برایم زنده شد.

پانوشت:
الان که خانوم کوچیک خیلی کوچکتر از این حرفهاست. اما امیدوارم در بحران نوجوانیش هم بتوانم احساسش را کاملا درک کنم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…