اندر میلاد یک پخموله!

 

بابای فرانک خیلی دوس داشت که یه دختر داشته باشه اما انگار
قسمت نبود. بابای فرانک بالاخره بعد از چهارتا پسر به آرزوش رسید. فرانک
یه دختر ته تغاری، عزیز بابا. یکی یه دونه و چراغ خونه بود و هست. همون که اگه
نبود، معلوم نیست که چه کسی باید خودش رو برا بابا لوس میکرد؟؟؟!!! در حال حاضر هم
اون چهارتا سبیل کلفت مزدوج شدن و رفتن سر خونه زندگی شون و فقط گلِ
بابا به این افتخار نائل نیومده!

فرانک ۲۱ سال پیش در چنین روز پا به عرصه وجود گذاشت. فرانک
چون خواهر نداره هیچ وقت خاله نمیشه  اما
فرانک همونیه که تا الان سه بار عمه شده و بزودی این رقم به چهار افزایش پیدا
میکنه.

فرانک end
روابط عمومیه. تصورش سخته اما از هر قشری و تیپی دوست و رفیق داره. چیزی به اسم
دوست صمیمی نداره. اما دایرۀ دوستای نزدیکش خیلی هم گسترده نیست. در هر دوره ای با
یکی.  آخرای دورۀ راهنمایی و اوایل
دبیرستان  با پریا. سوم دبیرستان ساغر. و
الان هم به صدقه سریه تشکلشون در دانشگاه کلانتر. بازم حرف کلانتر شد. کلانتر
دوس داره که تنها رفیق فابریکِ فرانک باشه. اما فرانک نمیتونه به
قدیمیها خیانت کنه.

حالا بشنوید از خُلقیات  فرانک از
زبان حال کلانتر:

«ببین فرانک تو خیلی مهربونی…. خیلی…. دلت پاکه… اما یک کم آستانۀ تحملت
پایینه… باید روش کار کنی تا صبرت بیشتر بشه…»

و از زبان حال ساغر:

خوشم میاد ازت چون: ۱٫ خیلی مهربونی؛ ۲٫ توی هیچ اتفاقی، خیلی خوشحال نمیشه و
هیچ چیز نمیتونه باعث نارحتی شدیدت بشه. فقط هم یه بار دیدم که خیلی ناراحت بودی.
من که تو دلت نیستم اما فکر کنم که رسماً دلت شکسته بود (مربوط به روز خاکسپاریه
مامان بزرگ)

و حالا خودم براتون بگم که من هیچ وقت چیزی رو گم نمیکنم. دقت کن: هیچ وقت. یه
چیزی که گم میشه، همیشه پای یک نفر دیگه در میان است! هیچ وقت خودم چیزی رو گم
نمیکنم. سیم کارت ایرانسلم رو دادم به داداشم و حالا گمش کرده. یا اون دستمالی که
مامان در دوره نوجوانی ام برام درست کرده بود رو تو کربلا گم کردم. تقصیر مامان
بود. روی کیفم گذاشته بودمش. کیفم رو برداشت که کتاب دعا رو دربیاره دستمال
افتاد….

تمام تلاشم رو میکنم که دروغ نگم. اما وقتی کسی به حریم خصوصی ام وارد میشه و
کلی سوال تو ذهنش داره، معمولاً جواب درست و حسابی نمیگیره.

آها… اینو داشت یادم می رفت. استاد پیچوندن هستم. مواظب باشید به ساندویچ
تبدیل نشوید!

همیشه عینک میزنم. شمارۀ هر کدوم از چشمام ۳٫۵ هستش. بدون عینک تار میبینم همه
چیز رو.

همۀ رنگهای جینگول پینگول رو دوست دارم.

زیاد اهل موسیقی و فیلم نیستم. اما کتاب زیاد میخونم. از دار دنیا هم (بدون
ترتیب) کتابامو، بابامو، مامانمو، برادرزاده هامو، لباسامو، لب تاپمو و خنزر
پنزرهای مو دوس دارم.

خیلی برام فرقی نداره اما بدم هم نمیاد که ۱۴ فوریه به دنیا آمدم و ولنتاینه.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پانوشت:

۱٫      
همین الان بگم که نظر لطفتونه که تولدم رو تبریک
میگید.

۲٫      
به تاریخ قمری متولد ۸ رجب ۱۴۰۹ هستم

۳٫      
امسال تنها سالی بود که اصلاً منتظر نبودم که هدیه بگیرم
.اما الان یه بلوز خوچمل پوشیدم که هدیه تولدمه. مامان هم مث همیشه، برای حفظ کلاس
قضیه، هدیه لوکس بهم داد: یک جامدادی و دو عدد کش مو از این گرون ها ( هزار
تومنی!)

۴٫     
من و مهرنوش هر دومون متولد ۲۵ بهمن هستیم. اما من ۶۷ و اون
۶۶٫ برا هم هیچ وقت هدیه نمیخریم! فقط لطف میکنیم و اساماس میزنیم. دیشب براش
اساماس زدم: همیشه تولد
برای ما یه بهونه هست که بگیم «دلم ازت دور نمیشه»

۵٫  ….

۶٫      
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

 

 

شماره حساب بدم؟؟؟

فردا علاوه بر اینکه ولنتاینه یه روز مهمه. در ۲۱ سال پیش یه دختر شیرین زبونِ بلاگر، افتخار داد و به دنیا آمد.

فردا یه پست افتخاری میزنم و شماره حساب میدم که کادویی اگه میخواین بدین، خیلی زحمت نکشید و به حسابم واریز کنید!

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

پانوشت:

خیلی دوست داشتم این روزا و شبها رو مشهد بودم و تو حرم امام رضا صفا میکردم. لیاقت نداشتم که الان اینجام و دارم چرند و پرند مینویسم دیگه!!!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

اندر حکایت مسجد سهله

 راحتتون کنم. از
مسجد سهله هیچی نفهمیدم. قرار بود ساعت ۸:۳۰ دقیقه حرکت باشه که با نیومدن اتوبوس
به ساعت ۱۱ موکول شد. تمام این ساعات هم ما آویزون خیابون بودیم. یا پیاده
میرفتیم یا حمام آفتاب می گرفتیم!!!

وارد مسجد شدیم.
یه چندتایی نماز خواندیم. مث مسجد کوفه اعمال زیاد داشت. اما به گرد پاش هم
نمیرسید. میگن وقتی امام زمان بیاد، اینجا زندگی میکنه و مسجد سهله میشه خونش.
مسجد سهله خونۀ چندتا از پیامبران هم بوده.

یه جا مسجد فرش
بود. دوتا خادم نشسته بودن. ما رو که دیدن گفتن: «کیسه بردار» منظورشون این بود که
برای کفشامون کیسه برداریم. با چنان لهجۀ غلیظی ادا کردن که من فکر کردم دارن عربی
حرف میزنن. تو بگو فارسی بوده اما بیچاره 
یه خرده زبونش کج بوده!!!

از مسجد زدیم
بیرون. بازارش که شامل یه عده انسان و به تعداد هر کدام یک عدد گاری بود. مدیر
کاروان چنان افتاد دنبالمون که هیچی نخریدیم و تا کنار اتوبوس دویدیم.

بعد رفتیم کمیل
بن زیاد. به دلیل استرس زیادی که بر ما وارد شده بود، الان هیچی از کمیل بن زیاد
به یاد ندارم. فقط یادمه که دم درش چایی خوردیم.

نزدیکای اربعین
که میشه. در عراق ، در بین راه چادر میزنن تا مردم استراحت کنن. نذری میدن. هر چی
که فکر رو بکنی. از نون داغ گرفته تا چای و قهوه و فلافل و چلو خورش لوبیا و املت
و نچسفکو!!!

اگه یکی وسط
خیابون چایی بده به مردم، آیا به نظر شما شیر آبی برای شستن استکان هایش دارد؟؟؟
مسلماً ندارد. پس یک عدد کاسۀ بزرررررررررررررررررگ می گذارد  ور دستش و همه استکانها را با آب درون آن
میشوید. با آن وسواسی که من دارم  و از
آنجایی که من برای خودسازی به این سفر رفته بودم، بارها از آن چایی ها خوردم! و
فکر کنم الان ناقل بیماری HIV هستم!!!

ای خدا بازم خودت
هوای ما رو داشته باش…

حضور

امروز صبح بچه ها که رفته بودن اردو مشهد، برگشتن. زنگ زدم
به کلانتر که بریم راهپیمایی دیدم خیلی خسته است. با مامان اینا رفتم. همیشه مسیر
راهپیمایی از نادری بود و به حسینه اعظم ختم میشد. اما این بار به خاطر مترو،
خیاباون نادری تقریباً بسته اس و از فلکه ساعت بود تا حسینه ثارالله. از روی پل هم
رد شدیم. اولین بار که راهپیمایی از روی رودخونه رد میشد. خیلی با حال بود. از
آنجایی که ما خانوادگی عجول هستیم. وقتی رسیدیدم، نیم ساعت تا شروع راهپیمایی
مونده بود. یه خرده شعار دادیم و کم کم راه افتادیم. در بدو حرکت، مامان رو گم
کردم. به همین راحتی. خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
شلوغ بود. انقدر از این پلاکارردها آورده بودن که چشممان هیچ جا را نمیدید.

 


پانوشت:

*دیگه
چیزی نمیگم که پست طولانی نشه. فقط اینو بگم که یکی از شعارها رو خیلی دوس دارم:

آمریکا   آمریکا   
تو با سلاح جنگی     ما با سلاح
ایمان     بجنگ تا بجنگیم

*یه سری هم به اینجا بزنید:      http://kashanhami.blogfa.com/post-1532.aspx  

ای خدا
بازم خودت هوای ما رو داشته باش…..


Normal
۰




false
false
false

EN-US
X-NONE
AR-SA













MicrosoftInternetExplorer4