۲۵ بهمن ۱۳۹۰

هر سال، ۲۵ بهمن که می‌رسد به این فکر می‌کنم که پارسال این موقع کجا بودم و امسال کجا هستم. پارسال از لحاظ تحصیلی، معنوی، فکری، خانوادگی در چه سطحی بودم و امسال کجا هستم. از پارسال تا امسال اتفاقات بسیاری افتاد.

پارسال روز تولدم تصمیم گرفتم که اینجا را حذف کنم اما راستش نتوانستم. ترکش کردم اما بعد از مدتی به خودم آمدم و برگشتم و دوباره نوشتم.

حالا امروز دوباره تولدم است. نیازی به تبریک نیست اما خیلی نیازمند دعای خیرتان هستم. (دقت کن: خیلی!)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

دیدن کلانتر

به دیدن کلانتر رفته بودم. نگاهش که می‌کردم، می‌دیدم که دیگر هیچ شباهتی به کلانتر ندارد. بانویی شده است بی نظیر. شیطنتی خاص در چشمانش بود. می‌خواستیم حرف بزنیم و نمی‌شد. خانه‌اش را زیر نگاه می‌گذراندم. همه چیز نو بود. بوی طراوت می‌داد. خانۀ بختِ کلانتر، بسیار زیبا بود.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

سفر مشهدم

از سوم بهمن تا هفت بهمن سال ۹۰ را در مشهد گذاراندم. روزهای خوبی بودند. امام رضا و رئفت بی نظیرش. دلم برای تک تک کوچه‌های مشهد تنگ شده بود. برای حرم. صدای نقاره، برای پاتوق‌هایی که تو حرم دارم. برای گوشه گوشه‌اش تنگ شده بود.

خولاصه رسیدیم. زودتر از همیشه. قطار ۷ ساعت زودتر از همیشه رسید و ما ۲۴ ساعته رسیدیم مشهد. تا حالا مشهد را چنین عزادار ندیده بودم. راستش روز شهادت امام رضا، اهواز حرکت خاصی انجام نمیده اما مشهد و ما ادارکَ مشهد…

سینه زنان و زنجیرزنان. همه عزادار. سیاه‌پوش. گل بر سر زده بود. اما این هیئت‌ها ایرادهایی داشتند که در اهواز اصلاً وجود ندارد: قمه زدن، با صورت بر روی زمین رفتن، وقت اذان در خیابانهای اطراف حرم بودن و عزاداری کردن، صدای خیلی بلند، بلندگوهای دسته‌های عزاداری. بستن معابر عمومی. اختلاط شدید زن و مرد به علت ازدحام جمعیت (دقت کن: اختلاط شدیــــــــــد!)

و مشکلاتی هم داشتیم: هوا سرد بود. هتلمان موش داشت! هر چه به صاب هتل میگفتیم باور نمی‌کرد. تشک تخت‌ها استاندارد نبود و کمر درد امانم را بریده بود. هر چه تلاش کردم نتوانستم دوست خوب مشهدی‌ام را ببینم و واحسرتاااا…

همه چیز خوب بود. تمام مدتی که درقطار بودم یاد لحظات خوبی بودم که دفعه اخر داشتم. آخرین باری که سوار قطار شدم بسیار خوشحال و امیدوار و خرسند از زندگی بودم و حالا خوشحال اما امیدوار؟؟!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

موش و کتابخانه

موش آمد در کتابخانه. همه دخترها جیغ‌کشان و شیون‌کنان، به روی صندلی‌ها و میزها رفتند و همچنان جیغ و شیون ادامه داشت. جناب موش از ترس و از شدت آلودگی صوتی،تشریفشان را بردند. غائله خاتمه یافت.

بعد خانم‌های محترم هِی به رفتارهای غیر ارادی‌شان خندیدو مگر سالن مطالعه آرام می‌شد دیگر؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اگه فاصله افتاده…

در کتابخانه، دوست دوران راهنمایی را دیدم. من او را شناختم، او هم مرا شناخت(؟)

چه عوض شده بودیم هر دویمان. او موهایش را پریشان کرده بود و چشمهایش را شهلا من از ترس زمانه چادر را تنگ‌تر به خود پیچیده بودم.

به هم سلام هم نکردیم. بیاد حرفهایمان افتادم: درد دل هایمان، خنده‌هایمان و شاید گریه‌یمان، نمره‌هایمان…

چقدر فاصله گرفته بودیم از هم

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…