برداشت سیب
روزهای آخر همیشه روزهای عجیبی هستن. روزهایی که انگار بار سنگینی از حجم زیاد کار، استرس، ترس از آینده، نامعلوم بودن روزها، ترس از بهم خوردن برنامهها و … رو بدوش میکشند. مثلا روزهای آخر نزدیک به کنکور، روزهای آخر و نزدیک به فارغ التحصیلی از مدرسه، استرس عجیب امتحانات نهایی، شایعاتی که اون روزها وجود داره. روزهای آخر و نزدیک به تاریخ عقد یا عروسی. روزهای آخر و نزدیک به برداشت «سیب»…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
دختر شیرین من
تا به خانوم کوچیک میگم رفتم دکتر. آستین منو میزنه بالا و میگه: کو؟؟… ببینم!!
فقط ازمایش خون دادن، زدن سِرُم رو نماد دکتر رفتن میدونه!!!
****
با خانوم کوچیک رفتم خیاطی تا لباسش رو پرو کنه. قبلش باهاش حرف زدم که آروم بمونه.
انقدر واسه لباسها ذوق می کرد. هرکاری میگفتیم قبول می کرد. برو عقب، بیا جلو، سرت رو بگیر بالا.
چقدر همه تو خیاطی هی میگفتن کوچولوعه ولی چقدر خانوووومه….
****
خانوم کوچیک به کلمه ی باحال گیر داده.
داره نقاشی میکشه. میگه: بنویسم باحالِ موسوی!؟؟؟
من: بنویس…. بنویس…
****
امشب بعد از پارچه فروشی، رفتیم بستنی خوردیم.
بعد که فکر کردیم، دیدیم از وقتی خانوم کوچیک دیگه بزرگ شده و یه چیزایی رو خوب متوجه میشه، اولین باره اومدیم.
بچم انقدر ذوق کرده بود. هر کاری می گفتیم انجام میداد.مثلا میگفتیم: بشین رو صندلی تا بستنی بیاریم.دیگه تکون نمیخورد…
(قبلاً همیشه بستنی میخریدیم، می اوردیم خونه)
*****
امروز داشت شکلات میخورد. من فکر کردم تموم شده. بهش گفتم شکلاتت رو خوردی؟
فکر کرد که منم میخوام. یه ذره شکلات رو از تو دهنش درآورد و نصفش کرد و گفت: برا مامانم!:D
من دلم نمی گرفت بخورمش😷
بهش گفتم: خواستم ببینم تموم شده یا نه. خودت بخور
*****
من ده روزی یبار هم نمیذارم خانوم کوچیک شکلات بخوره. ببین چه خبره تو خونمون، که از دیشب تا حالا سه چهارتا خورده که فقط گریه نکنه
*****
روزگار خود را چگونه می گذرانید؟
به ناز کشیدن شبانه روزی و بی وقفه! بعضیا حالشون خوب نیس
****
آقای همسر ظهر از سرکار که اومد، بهش گفتم پلاستیک کولر رو دربیار، قبول نکرد
الان رفت درش اورد. خودشو خانوم کوچیک رفتن تو اتاق زیر کولر ، تو اتاق، تو بغل هم خوابیدن
صدا خانوم کوچیک می اومد که به باباش می گفت: عزیززززززززمممم…. 💟💟💟
***
برقامون رفت.
شمع روشن کردیم. خانوم کوچیک داره تولد میخونه. میگه: خونمون خوشکله، تاریکه!
***
یعنی میخواد بخوابه. هزارتا دنگ دراورد…. پوشکم رو عوض کن….مداد رنگیام رو بذارم پیشم… چرا کارگرهای ساختمان همسایه سر و صدا می کنن…. شلوارمو عوض کنم… بالش کجه…. پتو بیار…. شکلات بده… آب بخورم…
رفت آب رو از روی دراور برداشت و خورد. میاد پیشم، با دست میزنه تو پیشونیش و میگه: واویلااااا…
من: آبو ریختی؟ :|
ایشون: :| :|
****
میگمااااا….
الان دو سه روزه که خانوم کوچیک یه تیپهایی میزنه که کاملا زمینه داره که ازش عکس بگیرم، چاپ کنم. بعد که بزرگ شد و ازدواج کرد، التماس کنه که این عکسم رو نشون نامزدم ندید.
دوتا کلاه روی هم پوشیده، که چشماش به زوووووور معلومه. تل هم زده روی کلاه!!!!
*****
حمومش کردم. اومده لابلای حوله دراز کشیده. بهش میگم بیا لباس بپوش. میگه: خوابیدم.
میگم: داری خواب چی میبینی؟
میگه: خواب عمه ا
***
اغلب بهانه می کنه و قبل از خواب جوراب می پوشه و می خوابه. (میدونم خوب نیست!)
یعنی فکر کنم یه ساله خانوم کوچیک نصف شب دستشویی نکرد. امشب لطف کرد و انجام داد. بردم پوشکش رو عوض کردم. هی وسطش چرت میزد. بهش میگم بخواب. میگه: جوبال (جوراب) ندارم!!!
میخواستم یقه مو پاره کنم که تو خواب هم حواسش هست که جورابش رو در اوردم.
و اینکه امشب دوتا کلاه روی هم پوشیده و خوابیده 😐
*****
تولدم رو با دوستام و توی پارک گرفتیم. از اون روزی که رفتیم پارک یه فیلم دو دقیقه ای هست که فکر کنم زهرا گرفته.
آخرش انسی میگه: یعنی اگه جرئت داری….
و فیلم تموم میشه. خانوم کوچیک میاد پیشم و میگه: جرئت داری میخوام…
منم فیلم تولد رو براش میذارم
***
یدفعه اومد، گریههههه و فغان و جییییغ…. چشمش و صورتش پر از خووووووون.😨
یعنی من قشنگ داشتم غش میکردم!
فشارم افتاد، دلم ضعف رفت، گفتم کور شد!
بعد دیدم دستش یه اپسیلن خونی شده، مالیده به صورتش و اینا.
هیچیش نبود.
ولی چقدر دلم رفتتتتتتتت….
****
قیافش خوابالوده ، هی رفتارهای خشانت آمیز قبل از خواب از خودش بروز میده. بهش میگم: میخوای بریم بخوابیم؟
با عصبانیت و جدیت میگه: نهههه…. خسته ام
***
الان ظهره، هوا گرمه. ایشون پیشونی بند سلام بر حسین، بسته به پیشونیش و میخواد بخوابه.کلاه یا جوراب نپوشیده 😎
***
دارم براش کتاب میخونم. یه کتابی که تا حالا شعرهاش رو هزار بار خوندم و همه رو حفظ شده. اینجوری میخونم که یک کمش رو میخونم، بقیش رو از حفظ میگه. چندتاش رو بلد نیس. هر چی به ذهنش میرسه میگه.
میگم: اتل متل این چیه؟ یه نصفه ی سیبه این\ یه سیبه….
میگه: سیبه…؟؟؟
میگم: یه سیب سرخ و ….؟؟؟
میگه: رب العالمین
من: 😐
ایشون: 😎
***
یعنی میخواد بخوابه. رو پام هی تکونش میدم. تو نفس کشیدنش یه صدای خاصی تولید میکنه.نمیدونم اسمش چیه؟ ناله، منگه؟؟؟ عه عه و هع هع میکنه. هر چی بهش میگم جاییت درد می کنه؟ از چی اذیتی؟ هیچیییییی نمیگه.
الان بلند شد رفت یه بلوز اورد و واسش عوض کردم. کلاه هم پوشید. گرفت خوابید.
فککککککر کن، تو این هوا…. کلاه….
****
دارم روی پام تکونش میدم. دستش رو مشت کرده و هی میگه: مرگ بر امریکا…
***
به نرگس میگم بقیه غذاتو بخور که بریم بخوابیم. میگه: نمیخورم. خستم.
من:😐
ایشون::'(
***
یدونه از این حوله جادویی ها که میذاری تو آب و باز میشن با طرح قطار براش گرفتم. حالا گذاشتمش تو آب و باز شد. یه پری دریاییه لختو هستش!
***
ما میز عسلی هامون هم کشو داره. امروز یکیش رو خالی کردم, قابلمه ها و ظرف و ظروف خانوم کوچیک رو گذاشتم. وقتی دید, انقدر ذوق کرد و خوشحال شد. حس کرد صاحب جا و منزل شده!!!
****
الان بهش میگم بیا پیشم و گرنه بابا رو میخوابونم!
باباش رو هل میده که بیاد پیشم!!! و میگه: مامان…. قصه…. قصه…
(یعنی برا بابا قصه بگو تا بخوابه!)
****
میخوام ازش عکس بگیرم. نمیشه. وایمیسه. جورابهای منو پوشیده تا توی رونش اومده بالا. یه ساپورت مشکی مال منو مثل کلاه پوشیده و اون قسمت پاهای ساپورت رو مثل شالگردن دور گردنش تاب داده. کلاه هم سرش کرده. دمپایی روفرشی پاشنه دار هم پوشیده. تیپش تو حلقم!
***
الان اول صبحه، خانوم کوچیک داره پاهامو ماساژ میده که بلند شم!
😍😍😍
****
میخوایم ابهویج بستنی بخوریم. خانوم کوچیک خیلی خوشحاله و ذوق داره، اول برای ایشون درست کردیم. لیوان رو که دادیم دستش, انقدر گریه کرد که نگو. تو هال می دوید و میزد تو سر خودش و جیغ میزد. هر چی میگفتیم خو چی میخوای؟ جیغ میزد فقط!
باتوجه به اینکه چند دقیقه قبل داشت برا بستنی گُمبه می کند, ما اصلا نمیدونستیم الان چشه!
بعد از چقدر, تازه فهمیدیم میگه چرا بستنی رو با ابهویج قاطی کردید.
هیچی دیگه ابهویج رو ریختیم تو لیوان خورد. بستنی رو تو کاسه با قاشق خورد. قائله خوابید!
***
یه چیز جالب دیگه درباره اخلاق خانوم کوچیک بگم براتون.
از وقتی که خیلی کوچیک بود, نمیدونم چی شد که متوجه شدم اگه یه چیزی تو دستش باشه خیلی راحت میخوابه.
منم بعضی وقتها بسکوییت مادر بهش میدادم, یه ساندویچ کوچولوی نون پنیر, یا اگه هیچی نبود, یه تکه نون خالی,می دادم دستش. می گرفتش توی دستش و تکونش می دادم و می خوابید.
هنوز اون عادت عجیب رو داره!
دیروز با شکلات خوابید, دیشب با نون باگت, الان با مداد رنگی!!!!
****
اومدم تو موقعیت خوابوندن اولیا مخدره. هرکاری می کنم نمیاد روی پام دراز بکشه. باباش رفته روی تخت بخوابه. خانوم کوچیک تو تاریکی, یه مشت لباس میبره پیش باباش که بپوشه. باباش میگه خب چرا نمی ری پیش مامان؟
خانوم کوچیک با صدای یوااااش میگه: مامان ناراحته!
باباش: چرا؟
خانوم کوچیک:نخوابیدم!
****
داره تلویزیون نگاه میکنه و میگه: عدیدم اوجایی؟؟ (عزیزم کجایی؟)
****
(خاطره زمستان)
یعنی داره ظرفهای اسباب بازیهاشوتو ظرفشویی میشوره و آب بازی می کنه. در انتهای ظرف شستنش, دو کاسه بزرگ اب ریخت تو اشپزخونه. خودشم یه گلوله خیس و یخ زده شد. الان خشکه و نشسته کنار بخاری و هی میگه: مامانی,,, جوبالام….(جورابام رو بیار)
***»
اومده پیشم, میگه جایزه بده. میگم چه کار خوبی کاری جایزه میخوای؟ کوکوها رو ریختی! خونمون زشت شد.
با دستش نازم میکنه و میگه: عزیزززززم…. خوب باش…. عزیزززززم خوب باش
***
دیشب بلند شد و گریه می کرد. منم تو اووووووج خواب. هی بهش میگفتم بخواب. گریه نکن. باشه. اون تموم نمیکرد. تو خواب و بیداری بهش گفتم: چرا مثل پیتر براون شدی؟؟؟ بخواب دیگه.
اونم گرفت خوابید
سوال: یعنی پیتر براون کیست؟:mrgreen:😐
****
امروز از این قهوه فوری ها درست کردم. گفت میخوام. یک کم بهش دادم. باباش خواب بود. بیدار که شد براش تعریف میکرد. که “قهبه خوردم!”
به همسرم گفتم: اگه میخوری تا واست درست کنم, ابجوش اماده است. گفت نمیخوام.
خانوم کوچیک با یه حالت خاصی که میخواست باباش رو ترغیب کنه و هی تبلیغ می کرد گفت:” قهبه خووووبه! بعوووور (بخور). دوست داری؟؟؟ خوشمزه است! به به!!!”
دقیقاً مثل وقتی که ما ترغیبش می کنیم که غذا بخوره
***
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
لقد خلقنا الانسان فی کبد
این روزها بیشتر وقتی تلویزیون روشن است، شبکه ی پویا رو نشان میده. (مگه ما جرئت داریم که شبکه رو عوض کنیم؟؟)
برای اذان ظهر که قرآن پخش می کند، بعضی روزها سوره ی بلد رو قرائت می کند. با صوت های زیبای نوجوانان ایرانی. یکی از آیه هایش این است و همیشه منو عمیقاً به فکر فرو میبرد:« لقد خلقنا الانسان فی کبد»
کبد= رنج
خیلی برام عجیبه. خیلی…
این روزها برام تداعی همین آیه است. بدست آوردن چیزهای خوب و ارزشمند، هیچ وقت ساده نبوده. هر چیزی بهایی داره و چیزهای خوب، بهای سنگین تری دارند.
پانوشت:
حالا فکر نکنید که اتفاق هولناکی افتاده. نه! خبرهای خوشی در راه است… خبرهای خوش ِ ارزشمند که راحت بدست نمی آید…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
دل گرفتگی به توان ۲
دقیقاً بعضی روزها از صبح که بیدار میشوم، دلم میخواهد گریه کنم. دلم میخواهد زودتر شب بشود. زودتر امروز برود و حال خوبم بیاید.
اغلب به عصر نمیکشد، و حالم خوب میشود. اما همان چند ساعت حالِ بد، به اندازه کافی بد است!
دقیقاً در همان ساعتهای بد است که دلم میخواهد، کسی را پیدا کنم و تمام ناراحتیهایم را برایش به زبان بیاورم و بار غصهام را از دوش خودم برداشته و بر دوش او بگذارم. اما خب گاهی دلم میسوزد از اینکه همسرم دل گرفته به سرکار برود و تمام ساعاتی که خانه نیست، پیامک بزند، تماس بگیرد یا حتی قاصد بفرستد (بله، قاصد! یه ایطور چیزایی تو خودش دارد!!) تا ببیند حال من چطور است. یا یه گزینهی دیگر این است که بروم و حال گروه تلگرامیمان را کنفیکون کنم، تا سر حد مرگ (!!!) غُر بزنم تا دلم خنک شود و تا ابد مُهر غرغرو و بد ادا بودن را به دوش بکشم! راه سومی هم هست. ساعت یازده که شد، هندزفری بلوتوث را بچپانم توی گوشم، زنگ بزنم به سکینه، رفیق گرمابه و گلستانم، انقدر غر بزنم که حس کنم دارم اغراق میکنم تا جگرم خنک شود!
راههای پیش رو همینهاست. اما امروز سعی میکنم خوشحال باشم. کمی روبه راه نیستم اما بیماری لاعلاج که ندارم! (خدا رو شکر). فقط این است که خانه تکانی تعطیل است، همین.
پانوشت: خدایا برای داشتن این خوب های کوچک، شکرت
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…