زندگی

کرونا تموم شد
همه مون سه مرحله واکسن زدیم. فاسا ناسا نزدن‌. مدارس یک ماه آخر حضوری شد. زندگی به قشنگی هاش برگشت.

چند روز پیش رفتم خرید و ماسک نزدم. خیلی حس عجیبی بود.

مدرسه نرگس مثل دیوونه ها رفتار میکردن. یه بار گفتن امتحانات حضوریه. برنامه امتحانی دادن. با بچه‌ها درس کار کردیم. بعد یهو و بی مقدمه پایان مدارس رو اعلام کردن!!!‍
هفته بعدش اعلام کردن که چهار جلسه تثبیت باید بیان!‍
بعد خاک شد و سه جلسه بیشتر نرفتن ??‍
از لحاظ کاری هم که من هر روز دارم شغلم رو عوض میکنم :)‌
فعلا زیشاپ عزیز رو اداره میکنم و بسیار دوستش میدارم و بسیار به آینده‌اش امیدوارم

فاسا میگه: بابا حجی چرا گریه میکنه؟

گفتم: یکیاز فامیلاشون فوت شده. ناراحته
گفت: چرا ناراحته؟ اونکه الان داره پیش خدا غذاهای خوشمزه میخوره

یادم اومد خودم هم بچه بودم از بی قراری بقیه در فوت عزیزان، تعجب میکردم.

میگفتم مگه اون جاش بده که اینا گریه میکنن؟

فاسای شیرین من :)

فاسا همش میگه: تو که کوچیک شدی، این کفشم رو میدم بهت…. تو که‌کوچیک شدی این کیفم برا تو

میگم: مگه من کوچیک میشم؟

میگه: مامانجون گفت که چایی آدم رو کوچیک می‌کنه. تو خیلی چایی میخوری. پس کوچیک میشی!

خواب بود. بیدار شدم و داشتم صبحانه آماده می کردم. دیدم از پشت سرم کسی می گوید: ماما… نگاهش کردم. به دمپایی روفرشی هایم اشاره می کرد و میگفت: اییی…. گفتم ممنون و روفرشی ها رو پوشیدم‌.

رفت تو اتاق و دوباره دراز کشید. پتو گذاشت روی خودش. انقدر مهم است که من روفرشی بپوشم و او آنها را از اتاق به آشپزخانه آورد.

همینطور که صبحانه رو اماده می کردم، لبخند می‌زدم. و زیر لب می گفتم: چنین خووووووب چرایی؟!…. چطور نخورمش؟!

دخترک کوچک یک سال و نیمه ام. فاسای دلبرم….

فاسا یه سره میگه ماما… ماما… ماما…

همششش همینو میگه‌

اگه ژاپن بود، از ماما گفتنش برق تولید می‌کردن