اندر آشفتگی ذهنیه یک پخموله

جمعه اردوی راهیان نوره. شنبه هم عروسی خواهر کلانتره. در حالیکه پنج شنبه هم حنابندانشه. کلانتر وقت نداره حتی به کارهای حاشیه ای مث نفس کشیدن بپردازه( سر خاروندن پیشکش!) بنابراین، امروز به دانشگاه رفتم تا یه سری کارها رو انجام بدم. چند نفر اسم نوشتن. پول دادن یا نه؟ بیمه شدن آیا؟ و کارهایی از این دست.

تا اینکه خانم s آمد. شروع کرد ایراد گرفتن: دختره این پیرزنه چرا ویولن میزنه ،  چرا دم گربه درازه، چرا …. و از این غُرغُرهای اعصاب خورد کن. منم که مغزم از فولاد نبود. کارها که تمام شده بودن. خداحافظی کرده و نکرده راهی خونه شدم.  فکرم  تماماً سفسطه می بافت!

(شایان ذکر است که از دانشگاه تا خونمون، حداقل دو کورس راهه) یه راند رو با تاکسی آمدم و رسیدم بلوار شهید فهمیده. یه خرده نگاه کردم و نمیدونم چی شد. واقعاً نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم. وسطای راه کلانتر بهم زنگ زد و بهم حالی که که چه سوتی ای دادم. سوتی که چه عرض کنم، زده بودم یه کاری رو خراب کرده بودم و کلانتر زیر سوال رفته بود. کلانتر که باهام حرف میزد، اشک تو چشمام جمع شد. یک کم این و اون ور کردم و چشم به گنبدعلی بن مهزیار افتاد…. چندتا اتوبوس اونجا بود. کاروانهای راهیان نور بودن: آباده، بچه های علم و صنعت تهران، قم.

اونجا رفتم و به کلانتر زنگ زدم، کلانتر گفت که از دستم ناراحت نیست ولی فکر نکنم از ته دلش گفته باشه. دو روز دیگه تا یه حرفی بشه رو میکنه و میگه: مث اون دفعه که زدی فلان کار رو خراب کردی؟!


پانوشت:

خولاصه، حالم گرفته بود، خیلی گرفته. پس فردا اردوه. و پس پسون فردا هم که ای یار مبارک بادا ست

آها… اینو داشت یادم می رفت بگم که امروز صبح وقتی داشتم میرفتم دانشگاه، شازده دوماد رو دیدم! (شوهر خواهر کلانتر!) خواستم برم پیشش و بگم که اگه کاری هست در خدمتیم! بعد گفتم پیش خودش میگه این بچه پر رو کیه دیگه؟؟؟

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احوالات کلاس فرانسه!

ساعت داشت به ۵ نزدیک میشد. از ساعت ۱و نیم بیکار ول میگشتم  تو دانشگاه. از ساعت ۴ هم پام تو اتاق تشکل گیر کرده بود. اساماس زدم برا مهرنوش که «برام جا بگیر!» جواب داد:« برات جا گرفتم پیش خودم، ردیف اول. استاد سرکلاسه. چرا نمیای؟» به کلانتر گفتم:« ساعت که هنوز ۵ نشده. استاد چرا رفته سر کلاس؟» خولاصه هر چه تقلا کردم، جلسه کوفتی تموم نشد که برم سر کلاس. ساعت ۵:۲۰ اس زدم «بیام؟» جواب داد:«نه! خیلی دیر شده دیگه»

خولاصه نرفتم دیگه. فرداش حدیث داشت صحبت میکرد. متوجه شدم که کلاس از ساعت ۴ شروع شده بود! میخواستم خودم رو از پنجره بندازم پایین. حدیث جلوم رو گرفت. الان هم اومدم که بگم که آدرس یه دکتر خوب میخوام. دیگه مطمئن شدم که آلزایمر دارم!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

اندر احولات خیاط!

 

زنداداشم و فاطمه (برادر زاده ام که ۵ سالشه) رفته بودن خیاطی برا  پرو لباس. خیاطه لباسا رو آماده نکرده بود. کلی
هم منت گذاشت سرشون و افه آمد که:« … شوهرم که همش شرکته و وقت نداره که تو کارا
کمکم کنه. سه تا هم بچه  دارم. نمیدونم
والا چی بگم، شبها تا ساعت ۳، ۴  کا
رمیکنم.»

گفتن این جمله آخر از طرف خیاط همانا و گفت این یکی جملۀ از سمت فاطمه
همان:« سقف ترک خورد!!!»

 

پانوشت:

جملۀ  فوق الذکر که
گویندۀ آن فاطمه بود، خاص و عام میدانند که از واژه نامۀ این حقیر میباشد!

منظور فاطمه رو هم شفاف سازی میکنم: انقدر خانمه تابلو افه
می آمد که حتی فاطمه هم فهمید و تیکه  رو
بهش انداخت!

ای خدا
بازم خودت هوای ما رو داشته باش….

 


Normal
۰




false
false
false

EN-US
X-NONE
AR-SA













MicrosoftInternetExplorer4