دیروز تولد خانوم کوچیک بود. چقدر زود دوسالش شد. و الان میتونم اون جمله تکراری رو بگم: بچه ها چقدر زود بزرگ میشن.
تولدش خوب برگزار شد و خوش گذشت. هر چند بسیااااااار دیر تصمیم گرفتیم و تا همون دقایق قبل از پهن کردن سفره, هنوز آقای همسر داشت خرید می کرد!
بسیار زیاد خسته شدم ولی خوشحالیمچن و اینکه دور هم بودیم, می ارزید.
شب که داشتم می خوابیدم به این فکر کردم که در تمام مجردیم هیچ وقت احساس “کمبود خواهر” نداشتم، حتی یک کم هم خوشحال بودم که مثلا تختم دو طبقه نیست و اتاقم رو با کسی شریک نیستم. اما از چند روز قبل عروسی و پروژه آماده سازی خونه، منو بفکر فرو برد که داشتن خواهر چقدر خوبه. اینکه خواهری داشته باشم که به فکرم باشد و دلسوز و همراه. حرفهایم را بشنود. اما خب ندارم!
دیروز با خودم فکر می کردم اگر خواهری داشتم، حتما از ظهر می آمد کمکم، و شب تا ظرفها رو نمی شست، نمی رفت. دیروز من و آقای همسر کارها را انجام دادیم و در گوشی بهتون بگم که ظرفها رو هنوز هم فرصت نشده که بشورم.
همه این حرفها، فکرهایی بود که دیشب از ذهنم عبور کرد. بعدش به این فکر کردم که اگر خواهری داشتم که خواهر خوبی نبود، یا اینکه از ما خیلی دور بود هم ایده آل من نبود! آرزو کردم که خدایا من خواهری نداشتم، خواهر ایده آلی روزی دخترکم کن….
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…