image

ازدواج که کردم، خیلی از دوستام ازم می‌پرسیدن:مجردی بهتره یا متأهلی؟!…  دوران عقد بهتره یا بعد از عروسی؟!… چیه ازدواج و متأهلی خوبه؟!… چی باعث میشه به ریسکش (؟!) و مسئولیتش بیارزه؟!

جواب من این بود: ازدواج با صد امتیاز و سه چراغ سبز بهتر از مجردیه! چون آدم از زندگی کردن لذت می‌بره. و شب و روز موج مثبت دریافت میکنه. به نظر من بهترین مزیت ازدواج (مخصوصاً برای خانم‌ها) اینه که یکی میاد تو زندگیشون که با تمام وجود می‌تونن بهش تکیه کنن. و تا روزی که زنده هستن این حمایتِ همه جانبه‌ی روحی، عاطفی، مالی، معنوی، اجتماعی و … وجود داره. و جالبتر اینه که مردها از اینکه تکیه‌گاه واقع بشن لذت می‌برن.

شهاب سنگ

image

گاهی حقیقت مثل پُتک بر سرمان کوبیده می‌شود و ما تازه متوجه ماجرا می‌شویم. کمی که می‌گذرد می‌فهمیم که که اشتباه کردیم، عجولانه قضاوت کردیم. پشیمان می‌شویم‌. خوشحالیم که تصمیمی نگرفتیم. عکس العملی نداشتیم‌. دل کسی را نشکستیم‌.

مدتی می‌گذرد. خوشحالیم‌.

این بار شهاب سنگ‌ به سرمان می‌خورد. حقیقت را با تمام وجود می‌فهمیم‌‌. تازه متوجه می‌شویم که دفعه‌ی قبل هم درست حس کردیم. اما بعدش خودمان را گول زدیم. خواستیم درد کمتر شود. بی حسی زدیم. درد بود. فقط مدتی بی حس بود….

امشب شهاب سنگ به سرم خورد. باید از امروز بفهمم که هر کس بار زندگی خودش را خودش باید به دوش بکشد. هیچ توقعی، حتی از عزیزترین کسان هم نباید داشت. توقع که داشته باشی، فقط هی باعث می‌شوی افسردگی مزمن‌تر و عمیق‌تر شود‌.

جاده طولانی است. شاید همراهی وجود نداشته باشد. شاید هیچ همدلی نباشد. باید دست بر زانوی خودمان بگذاریم و یا علی بگوییم و  کمر راست کنیم.
باید یادم باشد… باید یادم باشد… باید یادم باشد… باید یادم باشد….

به من جا بدید

image

زمان: چند روز پیش، عصر // لوکیشن: هال، روی مبل بزرگه

رو مبل کنار همسر نشستم و ‌داریم حرف میزنیم یواش. بعضی وقتها در گوشی…

یک‌ کم بلند حرف میزنیم و ‌می‌خندیم و وسط خنده با دست میزنم روی پاش. نرگس‌سادات هم روبرومون وایساده و بلند بلند میخنده.

یدفعه میاد رو مبل و بین ما میخواد بشینه و ما رو هل میده و‌میگه: به من‌ جا بدید… به من جا بدید…

می‌خندیم. جا بهش میدیم و می‌چلونمیش.

تو دلم میگم: کاش فاطمه سادات هم بزرگتر بود و‌ با ما می‌خندید

آرزو های مادرانه

image
هفت روز گذشت...

بعضی وقت‌ها آرزوهامون خیلی ساده بنظر می‌رسن‌. اما همین آرزوهای ساده بسیااااار دور از دسترس هستن انگار.

امروز ۷روز از تولد خانم سیب می‌گذره. پنج روز پیش فهمیدیم که زردی داره و یه کارایی هم برای بهتر شدنش کردیم. مثلا یه دستگاه برای درمان خانگی زردی گرفتیم و ‌خانم  سیب رو میذاشتیم زیر نور.

اصلاً همین برای من یه روضه‌ی تمام عیاره. اینکه لباس بچه رو دربیارم، چشماش رو با چشم‌بند ببندم، درحالیکه فقط پوشک داره و حتی هنوز نافش هم نیوفتاده بذارم زیر دستگاه… این خیلی برام ناراحت‌کننده بود. (دقت کن: خیلی!)

image

دیگه چند روز گذشت و به یه جایی رسیدم که آرزو داشتم که بچم لباس بپوشه! در این حد… آرزوهام کوچک و دور از دسترس شده بودن.

امروز عصر لباسهاش رو پوشوندم و باباش بردش آزمایشگاه. جواب آزمایشش خوب بود. 😍:D وقتی اومدن خانم سیب با همون قنداق، یکی دو ساعتی خوابید. حس کردم دخترکم هم دلش میخواست لباس بپوشه و قنداق باشه و زیر اون دستگاه مسخره نخوابه.

پ ن: از ته ته ته دلم راضی بودم. خدا رو شکر می‌کردم. اما واقعاً نمی‌تونستم ناراحت نباشم.

پ ن۲: خدا رو شکر که تموم شد.

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

چهارتایی

image
سیب...

سیب کوچولوی ما رسید و ما ۴نفره شدیم. چقدر حضورش دلگرم‌کننده، پر برکت، شیرین و بی‌دردسر بود.

خدا رو‌شکر بخاطر آمدن سیب، بخاطر اینکه فاطمه ساداتِ شیرین را مایه‌ی شادی ما قرار داد…

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…