زیراکس دونی

روز اولی ورود به دانشگاه، دیدم به، یکی از کلاسام دو روز قبل تشکیل شده و استاد درس دادهو کتاب رو هم معرفی کرده و ما هنوز اندز خم هیچ کوچه ای نیستیم!

 هنوز هیچی نشده، استاد راه ما رو به سمت زیراکس دونی کج کرده.  وقتی رفتم که جزوه ام رو بگیرم، دیدم یه عده قبل از من زنیبیل گذاشتن. واقعا اینها جزء دسته السابقون السابقون بوده اند. اینجا یک خرده شبیه به صحرای محشره – الان که فکر میکنم، می بینم یه خرده بیشتر از یه خرده شبیه هستش-  میگی نه؟ بخوان: همه با دهن تشنه و شکم گشنه زیر نور آفتاب تابنده، سر صف منتظرن تا نوبت به رفع و رجوعشون برسه. همه دلهایشان مضطربه. چون ممکنه وقتی نوبتشان بشه، جزوه تموم شده باشه (پیش میاد دیگه!)  یا اینکه عمرشون کفاف نده که نوبتشون بشه ( بگو دور از جون!) البته صف طولانیه و ممکنه پیش بیاد دیگه! سر صف بودم، به این فکر میکردم که این مشکل زیراکس دونی کی می خواهد حل بشه؟ آیا با تغییر مکان زیراکس دونی، سرعت زیراکس بیشتر و یا اینکه صف کوتاهتر میشه؟؟ آیا با جابجایی زیارکس دونی مشکل سرما و گرمای صف حل  میشه؟ آیا قیمت کمتر میشه؟ مهمترین سوال اینکه اصلا کسی به فکر حل مشکلات زیراکس دونی هست؟ ما توی این دانشگاه  امیدمون فقط  به خداست ، ما نمی خوایم اوضاع بهتر بشه. ما فقط میخوایم که اوضاع بدتر نشه، فقط همین. و دیگر هیچ. 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

منم سوغاتی میخوام

داداشم که از مشهد آمد.  برای برادرزاده هاش! لباس آورده. حالا عین مکالمه ما رو میخونید:

– برای بچه ها لباس آوردم

فرانک: اِ… مرسی… لباس منو بیار ببینم

– برا  تو که لباس نیاوردم… گفتم برا بچه ها

– ببخشید… موقع همه چیز که من بچه ام، نوبت سوغاتی که شد بزرگ شدم؟؟

 

ای خداااااااا… بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

دانشجو یعنی گاگول؟

سلام.

امروز اولین روزی بود که رفتم دانشگاه. مث همیشه شلوغ پلوغ و شیر تو شیر بود. مث همیشه هیشکی پیدا نمیشه جواب سوال ما رو بده. ما هم یه مشت دانشجوی سرخوش که آمدیم دانشگاه و خدا می داند که پدر مادر ها چقدر افه ی ما رو میان که آره دخترم (یا پسرم) دانشجو مهندسی ( یا پزشکی و یا …) است. چه فرقی می کند که ما چه زرشکی را مورد مطالعه قرار داده ایم؟ یا اینکه کدام نوع گاو در کدام شهر بهتر پرورش پیدا میکند؟ یا اینکه گاگول به فرانسه چه معنی میشود؟

از بحث خارج شدم، ادامه میدم:

رفتیم دانشگاه دیدم به به. مث دانشجویان مشروطی فقط ۱۴ واحد بهمون دادن. بقیه واحد هایی رو که گرفتیم رو خودشون حذف کردن!! با دوستم رفتیم که اعتراض کنیم و بگیم که تعداد واحدامون کمه و چرا انقدر کم واحد ارائه دادین؟ که دیدیم واقعا به به، در اتاق مدیر گروه قفلیده است!!! 

منصرف شدیم. همینطور ویلون بودیم که یه دفعه یکی رو دیدم که قیافه اش عجیب آشنا جلوه میکرد. به خودم آمدم دیدم صفحه شطرنجی شده!!! معاون منو بغلیده و حالا ببوس و کی ببوس. صدای مااااااااااااااچ دیوار صوتی رو شکسته بود. بهش گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟؟

– دانشگاهه دیگه!!!

( آخه این شد دلیل؟؟؟)

– خب اینجا ساختمون ماست.

– آمدم ببینم آمدی یا نه؟!

-ههه، حالا که دیدی آمدم. برگرد برو ساختمون خودتون دیگه.

– نه آمدم. ببرمت اتاق تربیت بدنی!!

توی پرانتز: من عضو یکی از تشکل های دانشگاهمون هستم که معاون، معاونشه. و ما همون جا با هم آشنا شدیم. این تشکل که اتاق خیلی کوچکی داشت. اکنون با اشغال اتاق تربیت بدنی میخواهد به فعالیت های خود توسعه ببخشد.

– مگه آماده شده؟؟

– نه، بیا برو آماده اش کن.

– بی خیال…. نمی تونم…. کار دارم… کلاس دارم… درس دارم… خودت برو… خواهرت متاهلت رو ببر…

( اصلا فایده نداشت، من در حین گفتن این جملات در حال رفتن به سوی اتاق تربیت بدنی بودم!)

– هیچی نگو… کلانتر آمده!!!

– ای جاااااااااااااااان… کی آمد؟؟ چرا بهم نگفتی…. ((فحش بد))

دیگه رسیدیم. بازم صفحه شطرنجی شد. چون این بار کلانتر به من ابراز محبت میکرد. حالا اون دوستم رو داشته باشد که ۶ طبقه دنبال من آمده تا اینجا و کسی حتی درست و حسابی بهش سلام هم نمی کنه!! :

– فرانک ! سه دقیقه دیگه کلاس شروع میشه… بیا بریم…

کلانتر و معاون از یک سو و دوستم از سوی دیگر دو دست مرا به سوی خود می کشیدند و چون معاون و کلانتر دو نفر بودند، دوستم به تنهایی رفت سر کلاس و من کلاس رو به عبارتی پیچوندم!!!

بعد نیم ساعت دوستم آمد گفت که استاد به اندازه یک دهم اپسیلن درس داده و یک عدد کتاب هم معرفی کرده.

وقتی دوستم داشته اینا رو توی اتاق تربیت بدنی بهم میگفت، چشاش بدجوری تعجب کرده بودن چون اتاق رسما تغییر قیافه داده بود. ساعت ۹ از خونه زده بودم بیرون. وقتی برگشتم حدود ۲ و نیم بود. به خدا در این مدت هیچ کار بدی نکردم. چرا هیچ کس باور نمیکنه؟؟؟

قراره با چندتا از مسئولین دانشگاه مصاحبه کنم. بعد از اون همه گزارش کار و خبر و غیره، اولین باره که میخوام مصاحبه کنم. کسی میدونه چه سوالهایی باید طرح کنم؟؟؟

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

گرانی


 

 چه کسی می گوید

که گرانی اینجاست؟

دوره ی ارزانی است  !

چه شرافت ارزان،

تن عریان ارزان و دروغ از همه چیز ارزانتر،

آبرو قیمت یک تکه ِ نان

و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت یک انسان!

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

 

جنگ و صلح عروسی

سلام.

۱.  رفتم آرایشگاهی که عروس رو آماده میکرد. آخه منم همون جا نوبت داشتم. عروس رو که دیدم سورپرایز شدم. این دیگه کیه؟؟!! این خانم واقعا زنداداش منه؟؟!! پس چرا انقدر شبیه به دلقکها شده؟؟!!  آرایشگر ناشی که میگن اینه؟؟!! عروس ما که خودش خیلی خوشکل بود. چرا الان مث شیطونک شده؟؟!! آرایشگره چه فکری کرده پیش خودش؟؟!!  اصلا چرا عروس رو این شکلی کرده؟؟!!

و یه سوال مهم:

وقتی نوبت به من برسه، میخواد منو چه شکلی دربیاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کاملا پشیمون شدم. زندادشم اصلا از آرایشش راضی نبود. بی اندازه زشت شده بود.  سر من چه بلایی میخواست بیاره؟؟!! با مامان تماس گرفتم و به صورت خیلی سربسته بهش گفتم که من منصرف شدم و بیاد منو ببره یه آرایشگاه دیگه. مامان نمی دونست چرا من منصرف شدم. اما میدونست که تصمیمم قطعیه.

***

عروس رو باید از آرایشگاه میبردیم تالار. بعد از حدود ۳ ساعت من دوباره به اون آرایشگاه برگشتم. یه کم از وسایلی رو که اونجا ریخته بود رو جمع کردم. که دیدم آرایشگره چشماشو بسته و دهنش رو باز کرده و هر چی دلش میخواد داره به خواهر عروس میگه. او هم که حسابی اعصاباتش خرابات شده، یه خرده داشت جواب میداد. عروس به حقیقت  خیلی بد درست شده بود و آرایشگره وقتی متوجه شد که هیچ کس راضی نیست، تخفیفی رو که قولش رو داده بود رو بی خیال شده بود و تا میتونست داشت دری وری میگفت.

یه دفعه به خودم آمدم دیدم دم در آرایشگاه توی خیابون روی پله نشستم و دارم گریه میکنم. آخه آرایشگره بدجوری جلو همه منو فحش داد و بیرونم کرده بود. اولین دفعه توی زندگیم بودش که  کسی منو فحش داده بود. اولین دفعه بود که اینطوری عصبانی شده بودم. می خواستم بکشمش. که دیدم مامان که ناراحتی منو دید و اخلاق بد آرایشگره رو خیلی ناراحت شد. رفت بهش بگه که مودب باشه. میتونی تصور کنی؟ داره فحشمون میده، ما بهش میگیم مودب باش!! هر چی فکر میکردم فحش بلد نبودم. آخه چرا انقدر من پاستوریزه ام؟؟ برگشتم بالا توی آرایشگاه. دیدم دعوا خیلی بالا گرفته. مامان پولها رو پاشید تو صورت آرایشگره و بهش گفت این صدقه است واسه تو بدبخت. فکر نکنی دست مزدته.

و ما رفتیم . اما یه بغضی داشت خفه ام  میکرد.  آرایشگره خیلی cheap بود. طعم تلخه فحشهای زیادی رو چشیدم. بعدا مامان گفتش که به خاطر این آرایشگره عصبانی شده که من رفتم یه آرایشگاه دیگه.

 

***

 

۲. عروسی تموم شد. بابا نمی ذاره بعد از عروسی، عروس و دوماد برن خونه خودشون. همیشه اینطوری بوده. (البته براداداشای خودم فقط، نه بقیه فامیل.) میگه تا سه روز مهمون ما باشید. اونا هم از خدا خواسته که سه روز مهمونن. این مقدمه ای بود که بگم بعد از اتمام جشن آمدیم خونه ما. یه بعبعی رو جلو پای عروس کشتیم. من دوست نداشتم لباسم رو عوض کنم. همون طوری هنوز داشتم یه خرده جمع و جور میکردیم جلو مهمونامون. که شاید ساعت ۲ شب ما رو ول کنن و برن خونه هاشون. اما نمیرفتن( مهونا شامل اون یکی داداشم بودش و دایی اینا) که دیدم یه دفعه پسردایی ام که ۱۰ سالشه با خنده از  حیاط آمد و میگه بیا برو آتیش رو ببین.  دیدم اون داداشم که دوماد نبود یه آتیش بزرگ درست کرده توی حیاط. بهش گفتم چه خبره؟؟ گفت: میخوایم بره کباب بخوریم. گفتم: ساعتت رو نگاه کردی؟؟؟

***

به خودم آمدم، دیدم دارم جیگر سیخ میزنم. دوباره  به خودم آمدم، دیدم دارم سر منقل کباب میخورم. بازم به خودم آمدم دیدم این بار سر سفره ساعت ۳ شب دارم کباب میخورم.

 

حالا یه سوال کسی تا حالا اون موقع شب کباب خورده؟؟

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

الان داداشم. مشهده. رفته ماه عسل . دو ساعت پیش من فرودگاه بودم. بدرقه داشتیم.

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..