جنگ و صلح عروسی

سلام.

۱.  رفتم آرایشگاهی که عروس رو آماده میکرد. آخه منم همون جا نوبت داشتم. عروس رو که دیدم سورپرایز شدم. این دیگه کیه؟؟!! این خانم واقعا زنداداش منه؟؟!! پس چرا انقدر شبیه به دلقکها شده؟؟!!  آرایشگر ناشی که میگن اینه؟؟!! عروس ما که خودش خیلی خوشکل بود. چرا الان مث شیطونک شده؟؟!! آرایشگره چه فکری کرده پیش خودش؟؟!!  اصلا چرا عروس رو این شکلی کرده؟؟!!

و یه سوال مهم:

وقتی نوبت به من برسه، میخواد منو چه شکلی دربیاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کاملا پشیمون شدم. زندادشم اصلا از آرایشش راضی نبود. بی اندازه زشت شده بود.  سر من چه بلایی میخواست بیاره؟؟!! با مامان تماس گرفتم و به صورت خیلی سربسته بهش گفتم که من منصرف شدم و بیاد منو ببره یه آرایشگاه دیگه. مامان نمی دونست چرا من منصرف شدم. اما میدونست که تصمیمم قطعیه.

***

عروس رو باید از آرایشگاه میبردیم تالار. بعد از حدود ۳ ساعت من دوباره به اون آرایشگاه برگشتم. یه کم از وسایلی رو که اونجا ریخته بود رو جمع کردم. که دیدم آرایشگره چشماشو بسته و دهنش رو باز کرده و هر چی دلش میخواد داره به خواهر عروس میگه. او هم که حسابی اعصاباتش خرابات شده، یه خرده داشت جواب میداد. عروس به حقیقت  خیلی بد درست شده بود و آرایشگره وقتی متوجه شد که هیچ کس راضی نیست، تخفیفی رو که قولش رو داده بود رو بی خیال شده بود و تا میتونست داشت دری وری میگفت.

یه دفعه به خودم آمدم دیدم دم در آرایشگاه توی خیابون روی پله نشستم و دارم گریه میکنم. آخه آرایشگره بدجوری جلو همه منو فحش داد و بیرونم کرده بود. اولین دفعه توی زندگیم بودش که  کسی منو فحش داده بود. اولین دفعه بود که اینطوری عصبانی شده بودم. می خواستم بکشمش. که دیدم مامان که ناراحتی منو دید و اخلاق بد آرایشگره رو خیلی ناراحت شد. رفت بهش بگه که مودب باشه. میتونی تصور کنی؟ داره فحشمون میده، ما بهش میگیم مودب باش!! هر چی فکر میکردم فحش بلد نبودم. آخه چرا انقدر من پاستوریزه ام؟؟ برگشتم بالا توی آرایشگاه. دیدم دعوا خیلی بالا گرفته. مامان پولها رو پاشید تو صورت آرایشگره و بهش گفت این صدقه است واسه تو بدبخت. فکر نکنی دست مزدته.

و ما رفتیم . اما یه بغضی داشت خفه ام  میکرد.  آرایشگره خیلی cheap بود. طعم تلخه فحشهای زیادی رو چشیدم. بعدا مامان گفتش که به خاطر این آرایشگره عصبانی شده که من رفتم یه آرایشگاه دیگه.

 

***

 

۲. عروسی تموم شد. بابا نمی ذاره بعد از عروسی، عروس و دوماد برن خونه خودشون. همیشه اینطوری بوده. (البته براداداشای خودم فقط، نه بقیه فامیل.) میگه تا سه روز مهمون ما باشید. اونا هم از خدا خواسته که سه روز مهمونن. این مقدمه ای بود که بگم بعد از اتمام جشن آمدیم خونه ما. یه بعبعی رو جلو پای عروس کشتیم. من دوست نداشتم لباسم رو عوض کنم. همون طوری هنوز داشتم یه خرده جمع و جور میکردیم جلو مهمونامون. که شاید ساعت ۲ شب ما رو ول کنن و برن خونه هاشون. اما نمیرفتن( مهونا شامل اون یکی داداشم بودش و دایی اینا) که دیدم یه دفعه پسردایی ام که ۱۰ سالشه با خنده از  حیاط آمد و میگه بیا برو آتیش رو ببین.  دیدم اون داداشم که دوماد نبود یه آتیش بزرگ درست کرده توی حیاط. بهش گفتم چه خبره؟؟ گفت: میخوایم بره کباب بخوریم. گفتم: ساعتت رو نگاه کردی؟؟؟

***

به خودم آمدم، دیدم دارم جیگر سیخ میزنم. دوباره  به خودم آمدم، دیدم دارم سر منقل کباب میخورم. بازم به خودم آمدم دیدم این بار سر سفره ساعت ۳ شب دارم کباب میخورم.

 

حالا یه سوال کسی تا حالا اون موقع شب کباب خورده؟؟

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

الان داداشم. مشهده. رفته ماه عسل . دو ساعت پیش من فرودگاه بودم. بدرقه داشتیم.

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.