داشتم سالاد شیرازی درست می‌کردم. همینطور که خیارها رو روی تخته گوشت خرد می‌کردم،فکر کردم:

زندگی معمولی داشتن خیلی خوبه. معمولی و‌ساده. بدون‌هیچ‌ نکته خاص و‌متفاوتی.
زندگی در بیمارستان خیلی غم انگیز و سخت است. روزهای ناراحت کننده‌ای رو‌ پشت سر گذاشتم. برای آنژیوکد فاطمه سادات و از گریه‌ی او. و از شدت ناراحتی و گریه، از حال رفتم
پرستارها داشتن کمک می‌کردن که از روی زمین بلند شم، میگفتن: مگه مادرش نیستی؟ باید قوی باشی.

خانمی چادر خاکیم رو‌ تکوند.یاد چادر خاکی مادر(س)  افتادم.‌چادرم رو‌ روی صورتم‌کشیدم و برای غریبیش و دردی که‌کشید و تنهایی بی منتهایش گریه کردم. ایشون هم طفلک‌ کوچکش رو از دست داد و من هم دخترکی از تبار پیامبر رو به بغل گرفتم و‌دعا می‌کردم که چیزی نباشد و زود خوب شود. 
همه ی این تکرار خاطرات‌ها سخت هستند برایم.‌اما به لبخند کوچک و شیرینی از فاطمه سادات می ارزد. چهار روز بیمارستان بودیم. چیز خاصی نبود. اما من تحمل این چیز غیرخاص رو هم نداشتم. من هنوز هم همان دخترک بی طاقتم. که فقط میتونم دعا کنم. سلاح دیگه‌ای ندارم. 
فاطمه سادات اسهال استفراغ ویروسی شد. انقدر بهش سرم زدن تا خوب شد و آبی که از بدنش رفته بود‌جبران دشد. 

دکتر روز آخر بهم‌گفت: وقتی اومدی بیمارستان انقدر حالش بد بود که گفتم‌الان تلف میشه. رفتم به پرستارها گفتم بدوید بهش برسید.
خدا رو شکر

 بخاطر همه‌ی نعمت های آشکار و پنهان
ای خدا، بازم خودت هولی ما رو‌داشته باش…

خواب دیدم : پلیسی- جنایی

 (مقدمه: اگه شب فیلم پلیسی ببینم ، احتمال اینکه شب خواب مرتبط ببینم افزایش پیدا میکنه.  دیشب چنین فیلمی دیدم)  

خواب دیدم که طی اتفاقاتی یه نفر کشته شد. که ما هم در حریانش بودیم. قتل توسط خدمتکار سیاهپوستش صورت گرفت.یکی از ماموران مخفی پلیس با خدمتکاره از در دوستی دراومد. خدمتکاره هم بهش گفت که قتل توسط خودش صورت گرفته، پلیسه هم یواشکی ازش فیلم گرفت. خدمتکاره بهش گفت فیلم گرفتی؟ و ازش خواست گوشی رو بیاره بالاتر و نور فلش گوشی خورد تو صورتشون. یکدفعه خدمتکاره رفت تو جلد پلیسه. جاشون عوض شد‌ !!!!! حتا چهره هاشون هم جابجا شد. 

خدمتکار جدید (پلیس سابق) رفت سمت آیینه که خودشو‌ نگاه کنه،یه آیینه قدی که درش بصورت . ریلی بسته می‌شد و در حالت کتابخونه داشت. 

آیینه خدمتکار جدید رو به داخل خودش کشیییید و برد. پلیس جدید هم در کتابخونه رو‌بست. و من از خواب بیدار شدم.

روزگار غریبی‌ست

چگونه روزگار می‌گذرانید؟؟

 اینگونه:


پانوشت: فاطمه سادات بخاطر اسهال استفراغ (گلاب به روتون!) بستری شده. الان حالش خیلی .بهتره خدا رو شکر

توپالوی من کیه؟


رفاقت با تپل‌ها یه خوبی داره!!! 

اینکه‌ مثلاً وقتی میخواید برید بیرون‌چیزی بخورید، بهترین رستوران‌ها و پاتوق‌ها رو بلدن. خوشمزه‌ترین‌ها رو سراغ دارن. 

همیشه پیشنهاد نوشیدنی های خوشمزه بهت میدن. و غذای های لذیذ.
بوس برای تپل‌هایی که در اطرافم زندگی می‌کنند و ازشون رسمِ خوردن می‌آموزم!

پانوشت: یعنی میخوام بگم من خیلی لاغرم! (ارواح شکمم!!)

پدربزرگ

 وقتی می رفتیم خونه شون، از در که‌ وارد می‌شدیم، می‌گفت: شاد اومدی، شادونه، پُرِ بغلت رازیونه… شاد اومدی شادونه، پر بغلت رازیونه… انقدر اینو میخوند. تا بریم پیشش.
حتی یکبارم نگفت چرا دیر اومدین.‌چرا کم میاید. هیچ‌چرایی در کار نبود. همیشه فقط غرق محبت بی حسابش بودیم. 

بعدش شروع میشد، حرفها، قصه ها، شعر ها و روایات آیمه و پیامبران. یه بیت شعر بگو که نقطه نداشته باشه 

عِلْم و عَلَم و‌ عَلَم لَم و‌ لَم

حُکْم و حَکَم و ‌حَکَم کَم و کَم
اصول دین چندتاست؟ فروع دین رو بگو…
وقتی میخوای ناخن‌هاتو بگیری، اول باید کدومو بگیری؟ آخر کدومو بگیری؟ 

به مامانم نگاه میکنم، و  به «پدربزرگ» با صدای خیلی بلند میگم: اول انگشت کوچیک دست چپ و به ترتیب تا انگشت کوچیک دست راست…
وقتی میری دستشویی، اول کدوم‌ پاتو میذاری ؟ وقتی میای بیرون چی؟ وقتی میری مسجد اول کدوم پاتو میذاری داخل؟…
«پدربزرگ» حوصله ‌مون سر رفته، برامون شاهنامه بخون…
قصه‌ی یوسف و زلیخا بگو، قصه‌ی سرو و گل، قصه‌ی عباس شاه که پسر نانوا بود. قصه‌ی دختر خالکوب…
بیا بشین پیشم ببینم، از جنگ بهمئی برات گفتم؟!
میدونستی قدیم از باغملک تا هفتکل دو شب راه بود؟ تا اهواز ۵ شب؟ الان باغملک هفتکل نیم ساعت راهه…
اگه گفتی ذکر امروز چیه؟! امروز جمعه است، صدتا صلوات.‌بیا تسبیحم رو‌ بهت بدهم تا ذکرت رو‌ بگی…

– وااااای… پدربزرگ…. چقدر تسبیح داری! اینا رو بچه ها (داداشام) از مشهد و کربلا آوردن، با همه شون ذکر میگم…

اگه گفتی نماز شب چند رکعته؟ شما جوونها نمی تونید مثل ما انقدر نماز شب بخونید… بهش گفتم: بابا، خیلی میخونی! چی میخوتی مگه از ۲شب تا ۹صبح؟!!؟!؟ میگفت:برا همه نماز میخونم. برا پدرم،مادرم، پدرزن و مادرزنم،برادرم، برا امام خمینی، برا امام زمان و …

صندوق صدقات رو خالی کردم و پولهاشو ‌شمردم. گفتم: چرا انقدر ده هزار تومنی صدقه میدی؟ تو که خودت حقوق نمیگیری… گفت: برا مرده ها و زنده ها صدقه میدم. پنج هزار تومنم برا سلامتی امام زمان میدم.
میگفت: من ۳کلاس درس خوندم. مکتب می رفتیم. دفتر و‌مداد نداشتیم. تخته داشتیم (اندازه دفتر بود) و با ذغال روش می نوشتیم. عصر میبردیم سر رود تخته مونو میشستیم و میذاشتیم خشک بشه تا فردا…

 زمان کشف حجاب، زنها شبها می رفتن آب می آوردن که مِینا (روسری) از سرشون نکَنَن…. حالا شماها راحت میتونید چادر بزنین…

یکی از بهترین نصیحت هاش این بود: درس بخونید, ما نجار بودیم، اما این روزا، نون رفته تو قلم….

پدربزرگ منظم ترین آدمی بود که دیدم. نظم خاصش تو دارو‌ خوردن که هیچ‌کدوم رو اشتباه نمی کرد، فراموش نمی کرد. چقدر اون وسیله ای که باهاش قرص نصف می کرد برام جالب بود، کاسه ی استیلش که توش سوره یس نوشته بود و خودش از کربلا خریده بود.
گفتم کربلا و یادم اومد که خاطرات کربلا و‌مکه و سوریه اش رو برای هر کدوممون هزار بار گفت. انقدر گفت که تا روزی که زنده ایم، یادمون نره که چه دقتی در اطرافش داشت…
اون سفر آخر که با ایمان و با هواپیما رفتن مشهد. برا همه مون سوغاتی آورد.‌جانماز جیبی و مهر و‌تسبیح و نقل رو تو‌ یه پلاستیکهای کوچیکی بسته بندی کرد و وقتی رفتیم پیشش توی سینه گذاشت و تعارف کرد و ما برداشتیم. به من گفت از این جانماز صورتی ها بردار…
اگه بخوام بگم که حرف بسیار میشه زد، بچه بودیم و برام گردنبد میخک خرید. چقدر تو علم بچگی اون گردنبد بنظرم عجیب بود…

با تمام وجود حس می‌کردم یه برکتی تو‌ فامیلمون هست که بخاطر حضور و دعاهای پدربزرگه.

نمیدونم حالا از اون دنیا،بازم حواسش بهمون هست و برامون دعا میکنه؟

روحش شاد…
پانوشت: ۱۲خرداد پدربزرگ از دنیا رفت… چقدر دلم میخواد زنده بود و می‌رفتم خونه اش و برام حرف می‌زد و قصه می‌گفت. این متن رو‌چند روز بعد از فوتش نوشتم‌ اما الان گذاشتمش اینجا.

اون روز صبح،وقتی شروع کردم پیامای واتساپم  رو‌خوندن، اینو دیدم. حسابی حالم گرفته شد. شب بقیه شروع کردن و حرف زدن.