برای اولین بار بود که با پدربزرگِ همسری هم صحبت میشدم. آن روز چیز دیگری بود. پدربزرگ نشسته بود و واکرش جلویش گذاشته بود و از هر دری سخن میگفت. از دل خوش و آرزوی ازدواج نوهها گرفته تا جبهه و سالهای جنگ و حضرت امام. حتی از دخترکان بدحجاب خیابان ها که عروسک دست پسرها شدهاند. از هر دری سخن میگفت. به خانمش میگفت: بیا پیش خودم بشین، عروسم!
پدربزرگ اهل دل بود و هست. خدا حفظش کند برای ما.
پانوشت:
پدربزرگ و مادربزرگها نعمتند. قدر بدانیم. محبتشان کم نظیر و حضورشان کوتاه است. قدر بدانیم فرصت ها را.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…