برای اولین بار بود که با پدربزرگِ همسری هم صحبت میشدم. آن روز چیز دیگری بود. پدربزرگ نشسته بود و واکرش جلویش گذاشته بود و از هر دری سخن میگفت. از دل خوش و آرزوی ازدواج نوهها گرفته تا جبهه و سالهای جنگ و حضرت امام. حتی از دخترکان بدحجاب خیابان ها که عروسک دست پسرها شدهاند. از هر دری سخن میگفت. به خانمش میگفت: بیا پیش خودم بشین، عروسم!
پدربزرگ اهل دل بود و هست. خدا حفظش کند برای ما.
پانوشت:
پدربزرگ و مادربزرگها نعمتند. قدر بدانیم. محبتشان کم نظیر و حضورشان کوتاه است. قدر بدانیم فرصت ها را.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
وایییییییییییییییی چقد رومانتیک …
;)
سلام رفیق پدر بزرگت اجب لباس گوگولی پوشیده
واقعا اینو میگم وبهش رسیدم که محبت به والدین حداقلش سعادت دنیا رو به همراه داره
دعا میکنم خدا همیشه هوات روداشته باشه رفیق
سلام
عکس مناسب برای پدربزرگ پیدا نکردم، اینو گذاشتم.
خوش اومدی
خدا حفظشون کنه.
:)
سلام
نمی دونستم جای جدید اختیار کردین
تو پلاس چند بار مطلب گذاشتم
تو خاطرات فرانک هم
به هر حال موفق باشین.
خداحفظشون کنه ان شالله .
موفق باشید. یا حق.
سلام
من که تو وبلاگم خداحافظی کردم و ادرس جدید هم نوشته بودم.
ممنون
یا حق
کی؟ من؟ من ناراحتم؟ اصن به من میاد ناراحت باشم؟
چرا نظرات پست پاییز بسته شده؟نشد اونجا نظر بدم اومدم اینجا!
پخموله جونم خوبی؟ همسری خوبه؟ انشاالله که میری سرخونه زندگی خودت؟
میدوستمت زیاد
یه جوری نظر گذاشتی احساس کردم انگار با دلخوریه.
ممنون عزیزم. همه چی خوبه. ان شا الله این ترم که تموم بشه میرم سر خونه زندگیم.
منم خیلی میدوسمت. :*
خدا حفظشون کنه.