اردوی علمی –> به افتخار دلمون

یک شب تابستونی بود. تا ساعت دوازده و نیم شب کلاس بودیم. وقتی برگشتیم خوابگاه، من یکی که اصلا به خودم زحمت ندادم که لباسم رو عوض کنم. با همون مانتو و شلوار از تخت کذایی (ر ک: به آپ قبلی )  رفتم بالا و خوابیدم. اما از  ذوق فردا خوابم نمی برد. آخه فردا کلاسهای بعد از ظهر به یه دلیل با حال تعطیل بودن. اولین بار توی کل عمر چندین و چند سالۀ  اردوهای علمی، میخواستن یه کار غیر علمی کنن. کلاسهای عصر فردا رو تعطیل کرده بودن و می خواستن ما رو ببرن هویزه. چند سال پیش یه بار رفته بودم هویزه و خیلی هم چسبیده بود. اما با دوستان یه چیز دیگه بود.

خولاصه، صبح شد. و به سرعت عصر شد و فرانک قصۀ ما بین اتوبوس ها داره میگرده که ببینه معاون و خانم ایکس توی کدوم اتوبوس مشغول خندیدن هستن!! ۸ تا اتوبوس بود. همه رو گشتم. کلی سلام علیک کردم با این و اون؛ اما از معاون خبری نبود که نبود. یه دفعه بچه های اتاق بغلی منو دعوت کردن که برم پیششون. من هم با روی باز پذیرفتم. دیدم بیچاره ها کلی صندلی خالی کردن برای بچه های چپل چلاق اتاق ما. یک کم که نشستم دیدم معاون و خانم ایکس، یه عالم خرت و پرت تو دستشونه، یه طوری که زیر پاشون رو نمی بینن. و دارن میان. کلی برا معاون دست تکون دادم و هیچ عکس العملی نشون نداد. خودمو کشتم اما دریغ از یک لبخند یا یه نگاهی که مفهوم (دارمِت) در آن نهفته باشه. سه سوته از اتوبوس پریدم پایین و رفتم پیشش و گفتم: «براتون اینجا (اشاره به اتوبوس) جا گرفتیم.» معاون هم نامردی نکرد و پک و پوز ما رو پیاده کرد:« وقتی داشتی دست تکون میدادی، دیدمت!»

–         پس چرا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟

–         خب  زشت بود، وسط خیابون مث تو بخندم!!!

–         خیلی ممنون واقعا، از این همه لطف و توجه….

****

توی راه یه برگه هایی رو دادم دستمون و گفتن : شعر بخونید!!

یه خرده نگاهشون کردیم. شعر یاد امام و شهدا بود. بچه ها شروع کردن شعر خوندن. ما هم داشتیم میخوندیم که یکی از خانمها آمد و خیلی محترمانه داد زد سرمون که:« شماها ریتم رو خراب میکنید، خیلی تند می خونید!» منم کاغذه رو بهش پس دادم و گفتم:« خب اصلا نمی خونیم که اذیت نشید!»

 

****  

رسیدیم.

پیاده شدیم.

توی راه بهمون کتاب و چفیه و … دادن. ( داده بودن برا خودمون، دلتون بسوزه)

همچین که خواستیم وارد بشیم دیدم که باید تو صف بایستیم. خدایاااااااا….. بازم صف؟! 

صف آبمیوه و کیک عصرمون بود. یا به عبارتی همون عصرونه.

کفشداری تعطیل بود. کفشامون رو پشت یه سکو قایم کردیم و رفتیم. دیدم سر قبر شهید علم الهدی هیشکی ننشسته. و قبر مادرش رو اصلا نمی شه دید. بس که دختر مختر دورش نشسته بود. فهمیدم که بازهم بچه ها سوتی دادن. و فکر میکنن که اون شهید علم الهدی است! رفتم یه گوشه ایستادم بالا سر مادرش. داشتم فاتحه می خوندم. یه دفعه احساس کردم اونی که خودشو انداخته رو قبر و های های گریه اش بلنده، یه خرده شبیه به مرجانه!!  رفتم پشت سرش نشستم. یواش صداش کردم. برگشت نگام کرد وگفت: « فرانک، شهید علم الهدی یه معنویت خاصی داره. جَذَ بَش منو گرفته. » با تلاش زیادی نخندیدم و گفتم:« عزیزم این مادرشه. که وصیت کرد پیش پسرش خاکش کنن. شهید علم الهدی اونجاست» ( و به سمت قبر شهید علم الهدی اشاره کردم) مرجان گفت: « مهم نیست کیه، اما دوسش دارم»

خواستم بگم، اینو نگی، میخوای چی بگی. اما گفتم گناه داره. دفعه اولشه.

***

ما هر کاری می کنیم. هر جا هم که باشیم . خنده ولمون نمی کنه. از گم شدن کفشامون. نوبت ما که شد، شام تموم شد و بنابراین شام ما با همه فرق می کرد. و اینکه نزدیک بود از اتوبوس جا بمونیم. هیچی نمی گم. شاید اگه خنده ما رو رها می کرد، می تونستیم از دعای توسلی که اونجا خوندیم، بیشتر  استفاده کنیم.  اونجا که بودیم، مرجان با یکی از شهدا به اسم شهید مهدی پروانه دوست شد. منم با یکی به اسم شهید سید محمدعلی حکیم دوست شدم. این دوتا شهید مفقودالاثر هستن. فقط قبر دارن. اما قبراشون خالیه. اسم پدر و تاریخ تولد و این هم نداشتن. فقط تاریخ شهادتشون بود.

چند وقت پیش توی گوگل اسم شهید سید محمدعلی حکیم رو سرچ کردم. دانشجوی پزشکی ، دانشگاه چمران اهواز بود. متولد ۱۳۳۸ هم بود. از دوستای شهید سید محمد حسین علم الهدی بود. جنگ که شد. رفتم با  هم که از هویزه دفاع کنن. اما محاصره شدن و الان فقط از ۷۲ نفرشون فقط دوتاشون قبراشون پره. بقیه مفقودالاثرن.

 

برای شادی روحشون صلوات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.