چی بگم براتون؟

می خواستم آپ کنم ولی نمی‌دانستم از چی بنویسم. یه شعر بنویسم و یه عکس هم بزنم تنگش تا بشه یه پست جدید؟؟ یه عکس بزنم  و ترجمه متنش رو زیرش بنویسم که یعنی آره منم آپ کردم؟؟ نه، اینها راضیم نمی‌کرد. دستی به سر روی اینجا کشیدم. اینجا مث خونه‌ای شده بود که هر هفته جارو بشه اما خیلی وقته گردگیری نشده باشه. به چند تا از دوستای وبلاگیم سر زدم.

هنوز هم نمی‌دونم از چی بنویسم؟ از اینکه چرا یه ماه اینجا down شده بود و مقصر نمیدونم هاست بود یا دامین و چقدر زحمت کشیدم و حرص خوردم تا بالا اومد؟؟ خوبه این موضوع رو ادامه بدهم؟ نه، اینم راضیم نمیکنه.

بذار از دغدغه های این روزهام بگم. از سرماخوردگی که امونم رو بریده. از کار و زندگی انداخته. منو از دوستام و دوستدارام جدا کرده. (اعتماد بنفس رو حال کردید؟) یک ماهه که سرماخوردم. البته بعد دو هفته خوب شدم. ولی این خوب شدن فقط یه روز ادامه پیدا کرد و دوباره سرماخوردم و همه چی از اول هم بدتر شد. الان کلکسیونی از شربت های سرماخوردگی رو دارم. قرصهای سرماخوردگی، ضد حساسیت، دم کرده های گیاهی، و نبات شده قصه این روزهام.نه، انگار این موضوع هم خوب نیست! چه سخت گیر شده ام!

شده ام مثل شاعری که هی شعر میگه و برگه های شعرش رو پاره میکنه و میریزه دور.میخوام حرف بزنم و نمیدونم چی بگم.

میخواید از عروسی براتون بگم؟ نمیدونم اون روزی که شما این پست رو میخونید چند روز تا عروسی مونده. شاید عروسی تمام شده باشه. اما این روزها انقدر به عروسی فکر میکنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنم. کارهای عروسی انقدر زیادند و انقدر حاشیه ها زیادند که گیج شده ام. کارهای معمول همه عروسی‌ها رو داریم: سالن،  گلسرا، آرایشگاه، آتلیه. خریدهای خانه جدید. اما ما یک چیزی داریم که همه ندارند: تعمیرات خانه بخت!

خانه بخت ما نیاز به تعمیرات بنیادین دارد. حتی کف خانه. حتی تر لوله کشی. و همسری امشب میگفت که خسته شده و سرماخوردگی اش هم مزید بر علت شده.

ان شاالله همه آنانکه این مشکلات دست به گریبانشان نیست، دست به گریبانشان بشوند! (یعنی: مزدوج بشوند!)

 

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…