پارسال همین روزا بود که فکر میکردم که سال معرکه ای رو در پیش دارم.
فکر میکردم که در سال ۱۳۸۹ می ترکونم. چون سال دو تا هشت (یا همان ۸۸)
تمام شده بود. سال ۸۹ را مث یه پیله میدیدم که می خواست باز بشه. خیلی بهش
امیدوار بود. اما برام مث یه علامت سوال بزرگ بود.
الان دیگه چیزی از سال ۱۳۸۹ نمانده. چند روز دیگه که بگذره، تمام میشه.
نیامدم این حرفا رو بزنم که دلتان بگیره. نه… آمدم بگم که سال ۱۳۹۰ یه حس
قشنگ رو بهم منتقل میکنه. نمی دانم چرا دوسش دارم. مث یه پروانه است که
میخواد از پیله در بیاد یا مث یه نوزاد که می خواد به دنیا بیاد و کم کم
قد بکشه و در آخر هم زمستانش را بده و یه بهار نو تحویل بگیره.
ولی انتظارم از سال ۱۳۸۹ بیشتر از اینا بود. پارسال این موقع چیزای
خوبی داشتم. چیزهایی که الان از دستشان دادم. اولیش نشاط بود. شور و
هیجانم به فنا رفت. نمی خوام آخر سالی دلگیرتان کنم برای همین، آرزوهای
قشنگ براتان میکنم. مث آن پیرمرده که غروبا، اول خیابان نادری، زیرپل، رو
ویلچرش می شینه میگه: الهی به آرزوی دلت برسی… الهی به آرزوی دلت برسی…
الهی به آرزوی دلت برسی…
پانوشت:
این چند تا پست را از وبلاگ جدیدم کپی کردم. از اینکه از ایمجا رفتم پشیمون شدم. انقدر برام عزیز بود که نتونستم رهاش کنم.
این پست هم آخرین پست سال ۸۹ بود
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…