نهم فروردین (پست ویژۀ ویژه)

نهم فروردین بود.  گوشه اتاق نشسته بودم. چادرم رو تا توی صورتم پایین کشیده بودم. تو دلم غوغا بپا بود. اشک تو چشمام حلقه زده بود. توکلم بخدا بود اما ترس، تهِ دلم رو خالی میکرد. گلها رو میشمردم: ۱، ۲، ۳…. ۹ تا غنچه رز سفید، یه دونه صورتی. دوباره بخدا فکر میکردم. به آینده ام. دوباره گلها رو میشمردم: ۱، ۲، ۳…. ۹ تا غنچه رز سفید، یه دونه صورتی.  از زیر چادر میدیدم: بابا، سید فلاح، سید مهدی، محمدحسین که یه ماشین قرمز تو دستش بود، فاطمه کوچولو  که از زیر چادر مرتباً نگاهم میکرد. صدای سید فلاح آمد: عروس خانوم وکیلم؟؟ 

ساکت شدم. البته ساکت بودم. دنیا برام به سکوت رفته بود. دست چپم را مشت کردم که لرزشش  کمتر بشه. دست راستم رو که خواستم مشت کنم، دست گل مانع شد. دست گل رو فشردم. صدا آمد: عروس رفته گل بچینه…

برای بار دوم عروس خانوم وکیلم؟ سید مهدی رو می‌دیدم، بدون حرکت نشسته بود. جُم نمی‌خورد. زیر لب گفتم:خدایا به امید تو و گفنم: با اجازه پدرم، بله

صدای کِل و دست به هوا بلند شد.

ادامه دارد…

لینک مرتبط: (دانشجوی پخموله …
پر…)

ای خدا  بازم خودت هوای “ما” رو داشته باش…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.